داستان از دید مهران
سرمای عجیبی توی تنم پیچید. مهتاب پشت تلفن بود و سارا توی اتاق خواب خودش بعد از مدت ها توی خونه من خوابیده بود. باید با این شرایط چیکار می کردم؟
مهتاب اصلا صبر نکرد من جوابشو بدم- نمی تونم زیاد حرف بزنم... دنبالمن.. فهمیدن من بهت یه چیزایی گفتم الان یکی رو اجیر کردن منو بکشه...
با وحشت گفتم- چی می گی؟ کی؟تو که اصلا حرف درست و حسابی بهم نزدی...
انگار توی ماشین بود و گوشی روی اسپیکر- امشب اومده بودم دم خونه ات... یه سری چیزا هست که باید بهت بگم... نبودی... از اون موقع افتادن دنبالم. مطمئنم خودشونن...
+ تو الان کجایی؟
- توی ماشین دارم فرار می کنم اگه وایسَم حتما گیرشون می یوفتم.
+ اصلا چی می خواستی بهم بگی؟
- من یه چیزایی فهمیدم... خوب گوش کن دنبال آقایی به اسم بابک صارمی بگرد... اون کسی بوده که بیشتر پولا رو می ریخته برام اما اون اصلیه نیست... همه برای یه خانم کار می کنن... من خانم رو نمی شناسم اما چندبار صداشو شنیدم... خودش بهم گفته بود اگه خراب کاری کنم سر به نیستم می کنه حالا هم گذاشته یکی رو دنبالم بگرده...
بالاخره فرصت داد حرف بزنم- خانم؟یعنی همه اینا زیر سر یه زنه؟
+آره همش... تازه یه چیز دیگه هم هست... برو ببین پدر بزرگت چرا مرده... هرچی هست مربوط به اون موقع است... طرف از همون موقع باهات دشمنی داره... مهران؟ گوشی هنوز دستته؟
-آره... آره... بگو.
+ فکر نکنم دیگه همو ببینم... بابت کارایی که کردم واقعا متاسفم... تو مردونگی کردی نذاشتی با فضاحتی که به بار آوردم زندانی بشم... مهراننننن....
یه دفعه ای صداش کِش اومد و صدای بلندی توی گوشی پیچید. از شدت صدا گوشم سوت کشید و باعث شد چشمامو ببندم. بعد پشت هم چندتا بوق اشغال خورد و دیگه تماس قطع شد.
دست بردم و به شماره ای که بود زنگ زدم خانمی می گفت شماره از دسترس خارج شده. نمی دونستم چی شد اما ترس عجیبی توی وجودم پیچید. همه ی این بدبختیا همه ی این بلا ها زیر سر یه زن بود. که به مردن پدر بزرگمم ربط داشت؟! اما من خوب یادم بود که پدر بزرگم به مرگ طبیعی مرده بود...
________________
داستان از دید سارا
چشمامو به زور باز کردم. مزه دهنم به شدت بد بود و چشمام پوف کرده بود. خودمو توی آینه نگا کردم. برای چند ثانیه خودمو نشناختم با اون موهای ژولیده و صورتی که آرایشش پخش شده بود. زیر چشمام سیاه بود و کنارهای لبم از رژ لبم قرمز شده بود.
دستمو گذاشتم کنار شقیقه ام. اینجا کجاست؟من چرا اینجام؟ تازه خاطرات دیشب داشت محو و تیکه تیکه به ذهنم برمی گشت. مهمونی... اون مردا... آب جویی که آب جو نبود... مهران!

BẠN ĐANG ĐỌC
چند قدم تا تو
Lãng mạnانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...