قسمت هشتاد و سوم: آخرین تیکه پازل

104 19 28
                                    

داستان از دیدسوم شخص

روی صندلی چرخدار نشسته بود. میزی که روبه روش بود سفت و خشن بود. اتاق فقط همین میز رو با یک صندلی دیگه داشت که خالی بود. چراغ مهتابی که بالای میز بود اتاق رو تاریکتر از چیزی که بود نشون می داد. یکی از دیوارهای اتاق سراسر آینه بود. خوب می دونست از پشت آینه نگاهش می کنن. حتی می دونست صداشون روهم می شنون.

دستاشو روی میز گذاشته بود. ۱۰ دقیقه بود که منتظر نشسته بود. به باند پیچی دست راستش خیره شد. دستشو باز و بسته کرد و درد عجیبی توی دستش پیچید. ۱۰ تا بخیه خورده بود. اما دردش بیشتر از پای مجروحش نبود. دکترا می گفتن اگه چاقو بیشتر فرو رفته بود آسیبش به ماهیچه برگشت ناپذیر بود.

فکر کردن به پاش دردشو بیشتر می کرد. درد پاش اونو یاد شب گذشته می انداخت. مهربان که رفت با فریادهای مهران کیان و رامین به دادش رسیده بودن. از درد نفهمیده بود چطوری اورژانس اومد؛ چطوری رفت بیمارستان؛ کِی سارا اومد؛دکترا چی گفتن؛ کِی پاشو عمل کردن؛ کِی دستشو بخیه زدن و چطوری تونست دکترا رو راضی کنه با ویلچر بیاد اینجا.

اگه قرار نبود شیلا رو ببینه اگه قرار نبود سوالاشو بپرسه با این وضع پاش اصلا نمی یومد اینجا! اما الان اینجا بود. با مسئولیت خودش اومده بود اما راضی بود.

مهران به ساعت مچیش خیره شد. ۱۵ دقیقه شده بود. به دیوار آینه دار خیره شد. همون لحظه در اتاق باز شد و دونفر وارد شدن. مهران تصور هم نمی کرد شیلا رو توی چنین وضعیتی ببینه. شیلا مانتو و شلواری خاکستری پوشیده بود. روسری رنگ و رو رفته ای روی سرش بود و چادری گلدار و بی رنگ و رویی هم بهش پوشونده بودن.

نفر دوم که یک افسر زن بود دستبند شیلا رو باز کرد و گوشه ای از اتاق ایستاد. شیلا کل مدتی که وارد شده بود یه نگاه کوچیک هم به مهران نکرد و بدون اینکه حواسش به چادرش باشه که نیوفته راهشو کشید و روی صندلی خالی نشست. حتی راه رفتنش هم شبیه عمه شیلا نبود. لخ لخ کنان و پاکِشان راه می رفت.

تمام مسیر مهران چشم ازش برنداشت. تا وقتی که نشست خیره خیره نگاهش کرد. می تونست ببینه این چند روز بازداشت عمه اش رو چند کیلو لاغرتر کرده. اما همین که با شیلا چشم تو چشم شد خشم عجیبی رو حس کرد. نگاه شیلا وحشی تر از قبل بود. انگار یه ببر رو به زنجیر بکشی. شیلا به همون اندازه وحشی به نظر می رسید. به نظر می رسید اگر می تونست همین جا مهران رو پاره پاره می کرد.

سکوت عجیبی بین نگاه های خیره اشون در جریان بود. انگار هیچ کدوم نمی خواستن سکوت رو بشکنن.

این شیلا بود که سکوت رو شکست اما مخاطبش مهران نبود- به قدر کافی بازجویی نشدم که الان باید قیافه نحس اینو تحمل کنم!!!

شیلا بلندبلند حرف می زد انگار منتظر جوابی هم نبود. اون داشت با آدمای پشت آینه حرف می زد.

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora