داستان از دید مهران
دستمو براش دراز کردم. بهم لبخند می زد. اینبار دیگه نمی ترسید انگار می دونست چه خبره. فقط نگام می کرد. لبه ی دره وایساده بود و انگار خودشو به دست باد سپرده بود. صداش کردم اما صدایی از بین لبهام در نیومد. دستشو برام دراز کرده بود. نرگس بود با اون موهای مش شده اش. با اون روسری که با یه دست نگهش داشته بود. صورتش غمگین بود خیلی غمگین. تا چشم روی هم گذاشتم تصویر نرگس با سارا عوض شد. حالا این سارا بود که لبه پرتگاه وایساده بود. موهای بلند و تیره اش توی هوا تکون می خورد. دیگه روسری در کار نبود به جاش لباس عروسیش تنش بود اما هنوز صورتش مثل نرگس غمگین بود. نگاهی نا امید. ته دلم می دونستم این واقعی نیست. نرگس از پرتگاه افتاده نه سارا اما بدجور دلشوره گرفتم. نکنه بیفته؟
دویدم سمتش اما انگار راه کِش می یومد. انگار قرار نبود بهش برسم. سارا توی لباس عروسش همینطور ازم دور و دورتر می شد. اون حتی دستشو هم برای کمک خواستن از من بالا نیاورد. فقط با چشمای نا امید نگاهم می کرد.
بالاخره صدامو پیدا کردم. داد زدم مواظب باش...
اما سارا فقط نگاهم کرد و بعد خودش رو از پشت رها کرد و افتاد توی دره. خودش خوشو انداخت.
در حالی که داد می زدم نهههههههههه.... از خواب پریدم.
تمام رختخوابم خیس بود. عرق کرده بودم به شدت. حالم اصلا خوب نبود. سرم درد می کرد نفس نفس می زدم. تپش قلبم توی حلقم می زد. انگار الان بود که قلبم از سینه ام در بیاد.
با وحشت رفتم سمت اتاقِ سارا.
باید می دیدمش.
درو که باز کردم تازه واقعیت عین سیلی توی گوشم خورد.
با اینکه وسایل اتاق همچنان سرجاشون بودن اما توی کتاب خونه و روی میز خالی بود.سارا دیگه اینجا نبود.
به دیوار اتاق تکیه دادم و روی زمین ولو شدم.زندگیم چی شد؟
اونهمه دوست داشتن چی شد؟
همش بخاطر اون شب کذایی دود شد و رفت هوا.از اون شب کذایی ۹ماه گذشته.
اما من هنوز عذاب می کشم.
اما من هنوز کابوس مردن سارا رو می بینم.
کاری که من توی واقعیت باهاش کردم.
من سارا رو کشتم.______________
۹ماه قبل.
اوایل بهارچشمامو می بستم تا گندی که داشتم به زندگیم می زدم رو نبینم. نبینم توی خونه ی رویاهام داشتم چه گناه بزرگی رو مرتکب می شدم.
بعد از عقد با سارا حتی به زن دیگه ای فکر هم نکردم چه برسه به اینکه...
حالا توی خونه ی خودمون جایی که پر از بوی سارا، خاطره ی سارا بود داشتم تن به زنی می دادم که بیشتر از همه ازش متنفر بودم...
توی سرم داشتم خودمو محکوم می کردم و همین جا همین الان با تن دادن به مهتاب داشتم حکم رو اجرا می کردم که صدایی منو با دنیا برگردوند.
YOU ARE READING
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...