داستان از دید سارا
به خورشید که داشت غروب می کرد نگاه می کردم. چقدر غمگین بود مثل زندگی من.
هفته ی پیش این موقع توی بغل مهران بودم. داشتیم عکس می گرفتیم و از ته دل شاد بودیم. پس چی شد یه دفعه ای که الان یه هفته است و ازش خبری ندارم؟!
صبح فردای شب عروسی، وقتی چشمامو باز کردم مهران هیچ جای سوییت هتل نبود. رفته بود.
یه پاکت دسته دار برام گذاشته بود که لباسهایی بود که باهاشون آرایشگاه رفته بودم و یه یادداشت دو خطی:کاری پیش اومد
باید صبح زود می رفتم.روی بالکن طبقه دوم خونه پدری نشستم و با فکر به اون صبح، اشک توی چشمام جمع شد. چقدر بد قضاوتم کرد!چقدر راحت بهترین لحظه ی زندگیمونو از بین برد!
توی این یک هفته همه انقدر مشغول تعریف کردن از عروسی و مراسمها بودن که اصلا متوجه نشدن که مهران اصلا زنگ نمی زنه. البته مهران یه بار زنگ زد اونم خونمون زنگ زد نه به گوشیم و حدود ۵ دقیقه با مامانم حرف زد. وقتی هم نوبت من شد که عین اسپند رو آتیش هی توی جام وول می خوردم تا مامان گوشی رو بهم بده، فقط همین جمله هارو گفت- سلام ویزا و بلیطت آماده شده دوشنبه دیگه پروازته. آماده شو. کار دارم باید برم فعلا.
اصلا نذاشت حرف بزنم. مثل اون شب.
قطره اشکی روی گونم نشست.
مصیبت وقتی بیشتر شد که دو روز بعد تلفنش، زنگ درمونو زدن. رامین بود. مانتومو تن کردمو با بیشترین سرعت رفته بودم دم در که شاید مهرانم باشه اما نبود.رامین که دید نفس نفس می زنم پرسید- چرا هولی؟(دید دنبال می گردم ادامه داد) تنهام. مهران نیومده.
با خودم گفتم چقدر بیچارگیم معلومه.
با نفس بند اومده پرسیدم- چیزی شده؟
نمی دونم حالمو نمی دید یا می خواست سرحالم بیاره که زد به شوخی- دعوتم نمی کنی تو؟
دستمو به سینه زدم-اونوقت بگم کیمی؟
خندید- وکیلت!
-مادرم نمی گه وکیل برای چی...
خندید- برای طلاق!
عصبانی شدم- کارتو بگو رامین.
پاکت زردی دستش بود. به سمتم گرفت- اینم ویزا و بلیطت...البته سخت بودا که انقدر سریع ویزا بگیرم برات اما چون دعوت نامه داشتی خیلی راحتتر شد.
با صدای آهسته گفتم- مهران کی می یاد؟برای اون بلیط گرفتی؟
رامین به زمین خیره شد- پس دلو دادی رفته...
می دونستم خوشحال نیست.
سرشو بالا آورد. غمگین نبود. انگار از وقتی من و مهران عقد کردیم خیلی معقولتر شده بود.گفت- مهران فعلا کار داره. کارخونه خیلی بهم ریخته. مشکلات مالی و شکایت قضاییش زیاده.
YOU ARE READING
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...