قسمت شصت و چهارم: هیچ کس تورو نمی خواد

140 28 78
                                    

داستان از دید مهربان

درو که باز کرد صورتش وحشت زده بود. سریع گفت- تو اینجا چیکار می کنی؟

بی خیال قیافه ای که گرفته بود با دست پَسش زدم و رفتم توی خونه. خونه که چه عرض کنم ویلا... پسره ی احمق سلیقه ی خوبی داشت. و البته پول هَنگُفت.

شیلا دنبالم می دووید اما من با مَنِشی خاص توی خونه مهران قدم می زدم.

شیلا با اضطرابی خاص گفت- نگفتی اگه رسیده باشن چی می شه!

گردنم رو بالا گرفته بودم و با غروری خاص راه می رفتم- چی می خواد بشه! من دوستِتَم اومدم بهت سر بزنم...

شیلا صداش می لرزید- مهربان الان وقت این بازیا نیس... الانه که بِرسَن اون وقت ممکنه لو بریم... اگه مهران بشناستت چی!

+نمی شناسه... اون گیج تر از این حرفاست.

-وای از دست تو... دارم دیوونه می شم دیگه!

+آروم باش بابا... آمارشونو دارم هنوز توی فرودگاهن... فکر کردی ازشون خبر ندارم... من از تو حواسم جمع تره...

-پس بِپا واسشون گذاشتی؟!

+پس چی! فکر کردی همه کارا گردن توه! نمی تونم خیلی وقتا روت حساب کنم!

از در حیاط رد شدم و رفتم کنار استخر. عجب خونه ای بود. شیلا حق داشت کَف کنه.

پاکت سیگارام رو از جیب شلوارم در آوردم. امروز آبی پوشیده بودم. بلوزی شُل که جلوشو توی شلوار لیم کرده بودم. کسی اگه نمی دونست چند سالمه فکر می کرد حداقل ۱۰ سال کوچکترم.

سیگاری از توش درآوردم و به شیلا نگا کردم. توی اون لباس راحتی که تنش بود شبیه مادر بزرگا شده بود. لباسای ابریشمی با طرح های چینی. اما کلا جذاب نبود. معلوم بود از حرفای من ناراحت شده. چون اخم کرده بود.

سیگار رو گوشه لبم گذاشتم و پاکتو جلوی اون گرفتم- چِته حالا؟

سیگاری بیرون کشید و با لحنی دلخور گفت- مگه من بد کار کردم برات؟!حالا خوبه زیر دستت نیستم... مثلا شریکیما!

فندک رو درآوردم و اول برای شیلا روشن کردم- شریک نه عمه و برادر زاده!

پوکی زد و سیگارش رو روشن کرد. پوک عمیقتری زد و سیگار رو از گوشه ی لبش برداشت. داشت دود رو با شدت بیرون می داد که گفت- واقعا! پس چرا مثل مهران بهم عمه نمی گی؟

سیگارم که روشن شد فندکم رو بستم و گفتم- مهران ازت می ترسه اما اینکه هستی رو من درست کردم پس دلیلی نداره ازت بترسم... تو واسه من بی خطری!

روی یکی از نیمکت های لب استخر نشستم. شیلا هم به تبعیت از من نشست.

چشمام رو بستم و پوکی دیگه به سیگار زدم- اما راست می گفتی خونه ی شاهانه ایه!

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora