قسمت هفتاد و پنجم: تپش های عشق

212 34 162
                                    

داستان از دید سارا

خانم مهماندار توی بلند گو گفت تا چند لحظه دیگه در فرودگاه امام خمینی به زمین خواهیم نشست. دلشوره عجیبی گرفتم. حس می کنم ضربان قلبم داره باز بالا می ره. مثل وقتی که مهران بعد از یک سال بهم زنگ زد. وقتی صداشو شنیدم. وقتی با اون صدای سرد و بی روح باهام حرف می زد. وقتی قطع کرد اگر منشی نزدیکم نبود اگه صدامو نمی شنید حتما از تپش قلب سکته می کردمو می مردم. منشی زنگ زد اورژانس. همونجا بهم سرم زدن. با صندلی چرخدار بردنم توی آمبولانس و برای چکاپ بردنم بیمارستان!

دیروز دکتر به شرطی قبول کرد برگه سلامت قلبم رو امضا کنه که همچنان یه ساعت مچی رو به دستم ببندم که ضربان قلبمو نشون بده. تا اگه ضربان از یه حدی بالاتر بره بوق بزنه و باخبرم کنه. بعد از شوکه اون روز این ساعت به دستم بود اما هنوز باید همراهم می بود. کلا حالم خیلی بد شده بود.

حالا هم همونطوری شدم. فکر این‌که تا چند لحظه دیگه مهرانو می بینم. فکر اینکه بازم می تونم ببینمش داره قلبمو وایمیستونه. چرا انقدر دوستش دارم؟چرا برام مهمه؟ کاش ازش متنفر بودم! کاش توی این یه سال می تونستم فراموشش کنم! کاش دوریش باعث می شد از دلم بره! مگه نمی گن از دل برود هر آنکه از دیده برفت! پس چرا نرفت؟

نفس عمیق می کشم. ضربان قلبمو توی گردنم حس می کنم. دستگاه توی دستم شروع می کنه به بوق های آهسته زدن. دستمو توی دست کیانا که کنارم نشسته جا می دم. دستم یخ کرده. کیانا با تعجب نگام می کنه- حالت خوبه سارا؟

تازه متوجه صدای دستگاه می شه. سوال اون باعث می شه کیان هم که هستی بغلشه سرشو از بغل کیانا خم کنه و با نگرانی نگام کنه- چی شد پس؟ بازم تپش قلب گرفتی؟مهماندارو صدا کنم؟

نفس عمیق کشیدمو چشمامو بستم. سعی کردم به مهران فکر نکنم اما پشت چشمای بسته ام هم اون بود. زیر لب گفتم- لعنتی!

با شدت نفسمو فوت کردم بیرون- خوبم... یکم هیجان زده شدم... وگرنه خوبم...

صدای دستگاه قطع شد. کیان که دید حالم بهتره به صندلیش تکیه داد. اما کیانا هنوز دستمو سفت چسبیده بود- اما هنوز بدنت یخه.

+آره... نمی دونم چطوری باهاش رو به رو شم.

چشمامو وا کردم و به کیانا نگا کردم- بعد از یه سال زنگ زده که پاشو بیا! مگه من عروسک خیمه شب بازیم که هرجور خواست حرکتم بده!

کیانا فقط گوش می داد و گه گاهی سر تکون می داد. ادامه دادم- نه سلام درست حسابی نه حالت خوبه ای! حتی اسمم نمی گفت! ازم متنفره اونوقت هروقت کارش گیره دنبالم می گرده!

چطور این حرفارو می زدم؟!اصلا این حرفا توی سرم نبود!

+انگار من آدم نیستم انگار مهم نیستم... حالا می دونم چیکارش کنم! باید جواب این یه سال رو بده! چرا ولم کرده؟ مگه من چه اشتباهی کردم؟اصلا مگه تقصیر من بوده؟!

چند قدم تا توWhere stories live. Discover now