قسمت شصت و سوم: سرنوشت من را به کجا می برد!

143 28 78
                                    

داستان از دید مهربان

چشمام رو باز کردم. اینجا اتاق خودم نبود. یه اتاق توی طبقه دوم بود و من روی تخت رها شده بودم. چشمام بالاخره به نور خورشیدی که توی اتاق می زد عادت کرد و تونستم تن برهنه ی خودم رو ببینم. تمام بدنم درد می کرد. روی تخت لکه هایی از خون دیده می شد و من تازه یادم می یومد چه بلایی سرم اومده. مردی که این دوسال مثل پدر دوسش داشتم و روش حساب می کردم دیشب منو به بالاترین قیمت به یه پیرمرد مُفَنگی فروخت تا بتونه یه شب با من بخوابه.

خودم رو تکون دادم. آه از نهادم بلند شد. جای جای بدنم کبود شده بود. پاهامو توی بغلم جمع کردم و برای این اتفاق وحشتناک زار زدم. داشتم به حال بد خودم گریه می کردم که در باز شد و یکی از زنایی که همیشه توی سالن رستوران با مشتری ها حرف می زد وارد اتاق شد. وقتی منو دید با لبخندی تلخ بهم نزدیک شد. دستی به سرم کشید و به صورتم نگا کرد- تو خیلی واسه این کارا بچه ای!

اشکام سرازیر شد اما اون زن بی توجه به اشکام گفت- به جمع فاحشه ها خوش اومدی دختر جون.

به زحمت لباسام رو که گوشه ای از اتاق بود پوشیدم و با دو از اتاق بیرون رفتم. نفهمیدم چطوری ولی خودم رو به آشپزخونه رسوند. توی آشپزخونه گَشتم و یه چاقو بزرگ پیدا کردم. چاقو رو بردم توی اتاق پشت آشپزخونه. درو که بستم خودم و انداختم روی تخت و زار زدم. چاقو هنوز دستم بود. باید این زندگی نِکبَتو تموم می کردم. باید خودم رو نجات می دادم. مردن بهتر از اینطور زندگی کردن بود. میدونستم باید چی کار کنم. قبلا دیده بودم که یکی از زنای طبقه بالا رگاشو زده بود. توی حمام خودکشی کرده بود و مرده بود. منم باید می مردم. بعد از این دیگه دلیلی برای زنده بودنم نمی دیدم.

روی تخت نشستم و اشکام رو پاک کردم. توی ذهنم گفتم مامان من دارم می یام پیشت... اینجا دیگه جای من نیست.

چاقو رو به دست گرفتم اما دقیقا نمی دونستم کجای دستمو ببرم بهتره واسه همین چاقو رو روی ساعدم کشیدم. اولش رد ظریفی روی دستم افتاد. درد داشت اما عمیق نبود. وقتی خون رو دیدم حسی عجیب وجودم رو گرفت حس رها شدن. اما باید خون بیشتر می یومد پس اینبار چاقو رو با قدرت بیشتری روی دستم کشیدم روی همون خط نازک. چاقو تا حدی توی گوشتم رفت و آخم بلند شد. خون دستم بیرون پاشید و همراه باهاش انگار همه دردهام رو فراموش کردم.

چشمام رو بستم و سرمو به دیوار پشت سرم تکیه دادم. فکر کردن به اینکه تا چند دقیقه دیگه می تونستم دوباره مامان رو ببینم خوشحالم می کرد.

خون چیک چیک روی زمین می چکید و من حس می کردم ضعیف و ضعیف تر می شم. یه دفعه ای صدای در من رو به خودم آورد. چشمام رو که وا کردم همون زنی که اومده بود توی اتاق بالا پیشم، توی چهارچوب در بود. تا من و دستم رو دید دووید طرفم و گفت- دختر دیوونه شدی؟فکر کردی با این زخم می میری؟

چند قدم تا توNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ