قسمت شصت و پنجم: جاده کندوان نگاه توه..

165 24 121
                                    

داستان از دید سوم شخص

- اینم اتاق شما دخترا؟

تیارا فریاد زد- عجب اتاق قشنگی!

بنفشه به سختی چمدونش رو بلند کرده بود و دنبال خودش می کشید- آره قشنگه...

لبخندی از رضایت روی لب کیانا نشست. اما این کیمیا بود که ساز مخالفش رو کوک می کرد- اما برای سه نفر کوچیکه! تازه دوتا تختَم بیشتر نداره.

کیمیا دست به سینه کنار در وایساده بود و اصلا کیانا رو نگا نمی کرد. با یه مَن عسلم نمی شد خوردِش. عین کیان بور و سفید بود. خیلیم خوشگل بود اما اصلا اخلاقش شبیه کیان نبود. تا اینجا رو همش غر زده بود یا بی خیال همه آهنگ گوش کرده بود.

کیانا با حالتی معذب گفت- نگران نباش کیمیا جان قبل از شب تختا رو اضافه می کنن... تازه این اتاق بزرگه است بقیه از این کوچیک ترن...

+یعنی اینجا مستره این خونه است؟ چه مستر کوچیکیه!

بدن کیانا می لرزید. با اینکه حداقل ۱۳ سال از کیمیا بزرگتر بود اما بدجور دوست داشت روی اون تاثیر بذاره. تا اومد حرف بزنه تیارا گفت- معلومه اینکه مستر نیست... مستر بدروم که مال سارا جوون و مهران خانه.. اومدیم مهمونی نیومدی اونارو اذیت کنیم که... بیا کیمیا جون این تخت مال تو اونم مال بنفشه... من روی این مبل استراحت می کنم تا شب تخت اضافه برسه...

کیمیا اومد مخالفت کنه که صدایی از پشت سر کیانا همه رو متعجب کرد- چه خبره دخترا؟نیومده چقدر سر و صدا می کنید!

صدای کیان کیانا رو آروم و خوشحال کرد. کیان از وقتی خانواده ها رسیده بودن فاصله اش رو از کیانا حفظ می کرد. انگار نه انگار سالهاست باهم زندگی می کنن. الانم توی فاصله ای مناسب وایساده بود اما بدجور بی تاب بغل کردن یا دست زدن به کیانا بود.

کیمیا تا داداشش رو دید نالید- هتل جا نداشت مارو آوردی اینجا؟ همه باید باهم بِچِپیم یه جا!

کیان زد به شونه کیمیا- نیومده غر نزن... اینجوری چهارتا دوست پیدا می کنی انقدرم توی خودت نمی ری...

کیمیا پوفی گفت اما دیگه حرفی نزد.

کیانا که دید همه به توافق رسیدن از اتاق بیرون امد و کیان دنبالش. خیلی آروم رفت جلو و آروم پرسید- کی بریم خونه؟

کیانا سعی کرد نگاش نکنه- من اینجا می مونم.

کیان شوکه شد- می مونی؟

+مامانم اینا بعد از ۱۰ سال اومدن پیشم توقع نداری که بذارمشون با تو بیام خونه... تازه از دید بابام ما هنوز زن وشوهر نیستیم پس درست نیست باهم باشیم... می فهمی که چی می گم؟

کیان می فهمید اما ناراحت بود که کیانا اینطوری می گه. کیانا از پله ها پایین رفت و دنبال سارا گشت. همین بین کیان اومد پایین و قیافه ی درهم مهران که روی مبل ولو شده بود رو دید. رفت کنار مهران و اونم ولو شد. چند لحظه هر دو به نقطه ای دور خیره موندن. تا اینکه مهران گفت- خدا لعنتت کنه کیان... یه زن اومدی بگیری؛ زندگی زناشویی تشکیل بدی زدی زندگی زناشویی مارو ترکوندی....

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora