داستان از دید سارا
نور خورشید توی چشمام می خورد. باد ملایمی که از پنجره می وزید پرده ی بادمجنی رنگ اتاقم رو تکون می داد. صبح زیبایی بود و با این آرامشی که حس می کردم زیباترم می شد. هنوز توی تخت خواب بودم و پتوی نازکی روم کشیده بودم. داشتم به اشعه های خورشید که گه گاه از لای پرده رخنه می کردن و به صورتم می خوردن نگا می کردم.
نگامو به زور به ساعت روی میز انداختم. ساعت ۸ صبح بود. تازه متوجه شدم از پایین صداهایی می یاد. از روی تخت به اتاقم نگاهی انداختم. لباسی که از اتوشویی گرفته بودم از در کمدم آویزون بود. لبخندی به پهنای صورتم زدم. چه قراردادی چه واقعی من امروز با مهران عقد می کردم. دیگه می شد مال من.
مال من!!!
چطور انقدر مطمئن بودم؟
سری تکون دادم فکرای بیخودی رو امروز نمی خوام. امروز قراره شادترین روز من باشه. سرمو کردم زیر پتو و از ذوقم خندیدم. انقدر بلند نبود که کسی متوجه شه اما یه دفعه ای در اتاقم باز شد.
به سرعت پتو رو روم مرتب کردم و با دیدن سیما نفس راحتی کشیدم- تویی سیما! سکته کردم خواهر!
خندید- بیدار شدی؟می خواستم ببینم بیداری یا خوابی؟ پاشو دیگه. من بِرَم صبحانتو بیارم.
سریع از جا پریدم- می یام پایین.
از حرکتم جا خورد- لازم نکرده عروس خانم. پایین حسابی شلوغ پلوقه بهتره همینجا بمونی کاراتو کنی.
سری تکون دادم و سیما رفت. بلند شدمو رفتم دم پنجره. راست می گفت حیاط حسابی شلوغ بود. یک عالم آدم بودن که من نمی شناختمشون. می دونستم برای برنامه عقد اومدن. قرار بود عقد رو توی خونه بگیریم امروز صبح و مهمانها ناهار خونه ما باشن.
درباره تاریخ ها و ساعتها باباها تصمیم گرفتن اما من نفهمیدم چرا صبح!!!
سیما با سینی ای وارد شد. یک تیکه بزرگ کیک خونگی برام گذاشته بود با یه ماگ بزرگ قهوه.
ذوق کردم- اوووو چه خبره...مگه جنگه!!!
لبخند دلنشینی زد- امروز کارات زیاده. باید زیاد سرپا باشی و باید سرحال هم بمونه. صبحونتو کامل بخور یه دوش بگیر(به موهام که بهم ریخته بود اشاره کرد) بعدم سر فرصت آماده شو. همین بالا باش تا صدات کنیم کسی بالا نمی باد نگران نباش.
شرمنده شدم- اینجوری که بده. بیام شاید یه کمکی کنم.
دستمو نوازش کرد- امروز روز توه خواهر خوشگلم. حسابی به خودت برس که مثل همیشه تک باشی.
سیما رفت اما نفهمید لپام از خجالت چقدر گل انداخته بود.
آره امروز روز منه. چون مهران مال من می شه.
YOU ARE READING
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...