داستان از دید مهران
به سختی کلید رو توی در جا دادم و درو باز کردم. دستام حسابی پر بود. امروز خودم رفتم خرید. البته نه خرید خونه. رفتم یکم برای سارا و نی نیمون وسیله خریدم. از ذوقم حسابی خرید کردم. سارا به تازگی سه ماه رو تموم کرده و شکمش کمی معلوم شده بود و این خیلی باحال بود.
با پا درو بستم و رفتم تو که متوجه صداهایی شدم. صدای دوتا زن. انگار دارن بحث می کنن.
اخمام توی هم رفت. یکیش که قطعا صدای ساراست و اون یکی...
وسایل رو همونجا جلوی در ول کردم با سرعت خودمو رسوندم توی حال.
درسته... صدای دومی مهتاب بود.
مهتاب؟!
کابوسام به واقعیت تبدیل می شدن و اتفاقی که نباید بیفته افتاد...مهتاب داشت با صدای بلند تمام داستان این چند ماه رو می گفت. انقدر عصبی و کلافه بودم که نمی شنیدم چی می گه اما می دونستم داشت با جزییات از قرارامون می گفت. سارا هم داشت با اقتداری که تا به حال ازش ندیده بودم ازم دفاع می کرد. بدون هیچ تردیدی پشتم وایساده بود. اون فکر می کرد همه ی حرفای مهتاب دروغه...
اصلا متوجه حضور من نشدن. همینطوری توی صورت هم فریاد می زدن و همو تهدید می کردن.
باید کاری کنم!
باید برم جلو!
اما پاهام قفل کرده...
چی بگم؟
به سارا چی بگم؟
بگم مهتاب دروغگوه؟
یا بگم همه رو راست گفته؟
از ترس نمی تونستم تکون بخورم.تا اینکه بالاخره مهتاب به سمت سارا هجوم برد. یغه ی لباس راحتی سارا رو توی مشتش گرفت و چندبار تکونش داد.
صداهاشون توی سرم کِش می یومدن. همه چیز در صدُم ثانیه اتفاق می یوفتاد. با سرعت دویدم اما انگار خونه هم داشت کِش می یومد. مهتاب با شتابی زیاد سارا رو هول داد. سارا عقب عقب رفت. تعادلش به هم خورد و به پشت روی زمین افتاد. در حین افتادن سرش به لبه ی میز پذیرایی خورد و خون تمام سنگ فرش زیر سارا رو پر کرد.
وحشت دیدن خون، سرِ پاره شده ی سارا و تن بی جونش که روی زمین افتاده بود تمام وجودم رو پر کرد.. همین که رسیدم به سارا انگار روح از تنش جدا شد. دو زانو کنار جسد عشقم زانو زدم و سرش رو به آغوش گرفتم.
نه این واقعی نیست.
نمی تونه باشه.سرشو به تنم فشار دادم.
تمام دستام خونی شد.
با صدای بلند داد زدم- ساراااااا.....و از خواب پریدم.
نفس نفس می زدم. انگار تا الان زیر آب بودم و دهنم پر از آب شده بود و حالا به سطح رسیدم.تمام لباسم از عرق خودم خیس بود. حالم خیلی بد شده بود. تند تند نفسای عمیق می کشیدم تا حالم جا بیاد. سریع به جای سارا که طرف راست من می خوابید نگا کردم.
ESTÁS LEYENDO
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...