قسمت شصت و هفتم: ساعت ۱۱ شب

139 27 75
                                    

داستان از دید سوم شخص

با چنگال تیکه ای از گوشت آبدار توی بشقابش رو برداشت و به دهان گذاشت. چشماش رو بست تا مزه ی واقعی گوشت رو با تمام وجود احساس کنه. چه شام لذت بخشی بود. با موسیقی ملایمی که پخش می شد. بزرگترین میز غذاخوری خونه رو انتخاب کرده بود. میز شاهانه ای سفارش داده بود. سر میز نشسته بود و گفته بود تمام شمع های روی میز رو روشن کنن.

وقتی به رو به رو نگاه می کرد تا وسطای میز خوراکی چیده شده بود. از این همه تجمل لذت می برد. از مستخدمی که کنار در وایساده بود تا به دستور اون غذای خاصی رو براش سرو کنه.

براش مهم نبود تمام زیر دستاش ازش متنفر بودن. می دونست بدجور ازش می ترسن. می دونست چشم دیدنش رو نداشتن و پشتش حرف می زدن.

گرچه مهربان پول خوبی بهشون می داد اما هیچ وقت ارباب محبوبی به حساب نمی یومد. توی پِچ پِچای گاه و بی گاه مستخدما شنیده بود که درباره مرگ مشکوک آقای خونه حرف می زدن. مخصوصا که بعد از مرگ آقا، مهربان روی دیگه اش رو بهشون نشون داده بود. هر روز با یه مرد می خوابید و بی دلیل بعضیاشون رو می کشت. دیگه برای خیلیاشون عادی شده بود. بگذریم که از ترس جون خودشون دَم نمی زدن. با خودشون فکر می کردن خانم خونه به مرضی روحی مبتلاست که با ریختن خون مردای جوون حالش بهتر می شه.

مهربان بعضی اوقات توی دلش به این خرافات می خندید. اینکه بعضایاشون پشت سر مهربان دعا و ورد می خوندن. بعضیاشون فکر می کردن جسم این زن جوان لونه شیطان شده و این کارهای شیطانی دست خودش نیست.

هیچ کس نمی دونست مهربان از اینی که هست لذت می بره. از اینکه دیگران ازش وحشت داشته باشن؛ از اینکه دیگران پشتش حرف بزنن؛ وقتی می بیننش با دست پاچگی و تته پته حرف بزنن.

برش دیگه ای از گوشت رو توی دهنش گذاشت. چشماش بسته بود که صدای یکی از مستخدمین اونو به خودش آورد- خانم، رییس کانو اینجان.

مهربان با قیافه ای کج چشماش رو وا کرد و با سر اشاره کرد مستخدما بیرون بِرَن. رییس کانو که مردی قد بلند و خیلی درشت بود از در دیگه اتاق غذاخوری وارد شد. درشت بود از اون مدل بادی بیلدینگیا. بالا تنه ای بزرگ و کمری باریک داشت. کت و شلواری تیره پوشیده بود و شبیه بادیگاردا بود. اون سرپرست بادیگاردای مهربان بود.

اومد جلو و گوشی موبایلی رو روی میز گذاشت- کاری که خواستید انجام شد خانم.

مهربان با دستمالی که کنار دستش بود گوشه لبهاش رو پاک کرد و گوشی موبایل رو برداشت- گوشی اونه؟!

کانو دستهاش رو جلوی بدنش روی هم گذاشته بود و صاف صاف وایساده بود- بله... جسد و ماشینش نابود شدن. گلوله رو هم از سرش خارج کردیم... گوشی هم به درخواست شما آورده شد.

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora