قسمت سوم: قراره باز ببینمش!

274 53 105
                                    

داستان از دید مهران

گل فروش خیلی با دقت گلهایی رو که انتخاب کردم توی برگه های رنگی می پیچید. یک دسته پر از گلهای رز هلندی که قرمزیش چشم آدمو می زد. می خواستم سورپرایزش کنم. سه سال از ازدواجمون گذشته بود و حسابی حس می کردم خوشبخت ترینم. امروز سالگرد ازدواجمون بود.

گل رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم. مرور این سه سال برام از جذاب ترین کارهای ممکن بود.

توی این مدت درس نرگس هم تموم شد و باهم توی کارخونه بابا کار می کردیم. اون همیشه زودتر از من می رفت خونه آخه معتقد بود باید خانم خونه باشه تا آقای خونه می یاد دلش گرم شه. با وجود استقلال کاری و مالی همیشه سنتی فکر می کرد. بگذریم که من عاشق این رفتاراش شدم. اینکه درو برام باز کنه مثل همیشه بهم لبخند بزنه و شربت یا چایی به دستم بده....

تنها خلا این سه سال نبودن سارا بود. سارا یک هفته بعد از عروسی ما رفت اصفهان. نمی دونم چرا اما تعطیلات هم همیشه برنامه داشت و کمتر تهران می یومد. اگرم می یومد فقط دو روزه بود و سریع بر می گشت. یه عید با دوستاش رفتن کیش. یه عید رفتن کویر گردی. یه تابستون یکی درمیون شمال و جنوب بود. نمی دونم با اینهمه سختگیری مامانش چطور می تونست راضیش کنه.

یکی دوبار فکر کردم داره ازم فرار می کنه. تلفنامو چندتا یکی جواب می داد و همش بهونه ای برای قطع کردن داشت. در حالی که همیشه برای نرگس وقت داره. نرگس هم فهمیده از دست ندیدن سارا کلافه شدم اما به روی خودش نمی یاره. بگذریم که سال اولش خیلی سخت بود الان دیگه برام عادی شده. تاریخ های مهم رو با یه اس ام اس تبریک می گم و اونم یه استیکر گل برام می فرسته. همونی که فکر می کردم شد رابطه ما کامل به فنا رفت.

رسیدم خونه. گل و جعبه شیرینی رو برمی داشتم با جعبه ای که هدیه ی نرگس توش بود.

نمی خواستم اینبار در بزنم می خواستم امسال من غافل گیرش کنم آخه اون هرسال اینکار رو می کرد.

با آسانسور رفتم طبقه هفتم به زور کلید رو توی در چرخوندم و با پا در رو باز کردم. خونه ی ما توی یه برجه ۱۲ طبقه است. بابا برای هدیه عروسی خونه رو نصف نصف به ناممون کرده بود. تمام وسایل به سلیقه نرگس بود. صورتی کم رنگ و سفید. اول برام یکم دخترونه بود اما حالا خیلی دوستشون دارم.

صدای نرگس رو می شنیدم داشت با گوشی حرف می زند-آره گفتم زودتر بگم تا جایی قرار نذاری... ما هر سال می ریم دوست دارم امسال تو با ما بیای... پارسال هم به مامانت سپردم اما انگار یادش رفت بهت بگه... لوس نشو دیگه بالاخره که تا آخر هفته تهران هستی... یه روزش رو هم با خانواده در دشت و دَمن بگذرون... باشه دیگه نه و نو نیار منتظرتم پس... ااا ممنونم عزیزم که یادت بود... آره امسال سه ساله شدیم...

نرگس خدافظی کرد و گوشی رو گذاشت. تازه به خودم اومدم باید غافل گیرش می کردم. همین که از اتاق بیرون اومد منو با گل و شیرینی دید.

چند قدم تا توTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang