قسمت پنجاه و چهارم: مردن برام لذت بخش تره

160 28 115
                                    

داستان از دید سوم شخص

سارا به خودش می لرزید. دیگه نمی تونست ترسش رو پنهان کنه. ویلیام روی اون خیمه زده بود و مدعی بود که عاشق مهتاب بوده.

بالاخره بعد از چند ثانیه ویلیام از روی سارا بلند شد و به سمت در اتاق رفت. توی این لحظه سارا از فرصت استفاده کرد و سریع با اثر انگشت گوشیش رو باز کرد. با یک حرکت بخش تماس رو آورد و برای چند لحظه دستش رو روی عدد یک گوشیش نگه داشت.

همیشه فکر می کرد این عادت بده که شماره های تماسش رو براساس عدد در گوشیش ذخیره کنه مثلا شماره یکی رو توی شماره یک کیبور گوشی ذخیره کنه. این کار باعث می شد سریعتر شماره گیری انجام بشه اما خب دردسرهای زیادی هم داشت مثل تماسای اتفاقی.

اما اینبار همین کار سارا می تونست کورسوی امیدی باشه که بتونه از دست ویلیام نجات پیدا کنه.

همون لحظه ویلیام به سمت سارا برگشت. سارا متوجه نشده بود اما ویلیام در این فاصله در اتاق رو قفل کرده بود.

گوشی سارا هنوز توی دستش بود و تماس داشت برقرار می شد.

ویلیام که متوجه گوشی نشده بود ادامه داد- شوهر تو عشق منو کشت... همه ی زندگی منو نابود کرد... هرچی که داشتمو نداشتم و ازم گرفت... حالا می فهمی چرا من می خوام اینکار رو کنم؟

سارا به این امید که تماس برقرار شده شروع کرد به بلند بلند حرف زدن- پس یعنی تو با هدفی منو کشوندی اینجا توی اتاق مسئول ارزیابی توی کارخونه اونم الان که ساعت کاری تموم شده؟

ویلیام آرومتر شده بود- آره همش نقشه بود... می خوام انتقام بگیرم... از تو... از اون شوهر نامردت... شماها باید تقاص خون مهتاب رو بدید...

سارا هنوز امید داشت کسی اون ور خط باشه- این مهتاب بود که زندگی مارو نابود کرد... اون بود که با نقشه اومد توی زندگی ما... یعنی تو اینارو نمی دونی؟!

ویلیام صداشو بالا برد- چرا که می دونم... از اولشم کنارش بودم... مهتاب می گفت این آخرین مردیه که باید تَلَکه اش کنه... قرار بود بعد از این یکی باهم ازدواج کنیم... برام مهم نبود مهتاب چطوری می خواد شوهر تورو تلکه کنه... مهم این بود که مهتاب مال من باشه... قرار بود منم کمکش کنم... تورو عاشق خودم کنم بعد که توهم به مهران خیانت کردی زندگیتونو دوبرابر لگدمال کنیم... اما توی لعنتی زیادی قدیس بازی درمی یاوردی... حتی با اینکه درخواست طلاق داده بودی... اما الان اینجا دیگه نمی تونی از چنگم فرار کنی.

ویلیام با این حرف دوباره به سارا نزدیک شد. سارا در این بین از صندلیش بلند شده بود و سعی کرده بود با تکیه به دیوار کناری به سمت در بره. اون نمی دونست در قفله تمام امیدش این بود که به در برسه بازش کنه و فرار کنه. اما حالا دو قدم با در فاصله داشت که دست بزرگ و قطور ویلیام کنار صورت روی دیوار خورد.

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora