داستان از دید مهربان
به بیرون شیشه های دودی ماشین خیره شدم. دیگه شروع شد. دیگه حالا هم اونا می دونن من کیم هم من می دونم اونا دنبالمن. عجب حس گرمایی توی وجودمه. انگار از دورن توی آتیشم. آدرنالینم حسابی بالاست انگار توی رینگ بوکس ۵ یا ۶ تا مرد گنده رو زدم.
۴۵دقیقه از زمانی که از هتل راه افتادیم گذشته بود که راننده وایساد. صبر کردم تا ببینم رسیدیم یا نه. راننده پیاده شد و در سمت منو باز کرد. خیلی آهسته گفت- رسیدیم خانم.
بدون هیچ حرفی پیاده شدم. انقدر خَدَم و حَشَم داشتم که بدونم نیازی نیست تشکر کنم. روبه روی برجی بزرگ وایساده بودیم. چمدونم رو آورد و باز آهسته گفت- آقا منتظرتونن.
پشت سر راننده راهی شدم. از لابی بسیار شیکی رد شدیم.سوار آسانسور شدیم. آسانسور طبقه ۱۱هم ایستاد. راننده صبر کرد اول من پیاده شم بعد دوباره جلو رفت و تنها زنگ توی راهرو را زد. کمی گذشت که در باز شد. خانمی جوان که معلوم بود خدمتکاره در رو باز کرد و تا مارو دید کناری رفت- بفرمایید خانم پِتِرسون. آقا منتظر شما هستن.
از کنارش که رد می شدم چمدونم رو از راننده گرفت و در رو بست. چمدون رو کناری گذاشت و جلو افتاد. خونه بسیار بزرگی بود. بعد از در ورودی پله هایی به سمت طبقه بالا می رفت و زیر پله ها به سمت حال و پذیرایی بزرگی می رفت. خدمتکار رفت به سمت پایین پله ها و من هم دنبالش رفتم. توی مسیر پر بود از تابلوها و اشیاء گران بها. اما مثل خونه ی شیلا شبیه سمساری نبود. از سلیقه اش خوشم اومده بود. اینجا همه چیز به رنگ برنز بود. حتی فرشهای کوچک توی راهرو تم برنزی داشت.
بالاخره به پذیرایی رسیدیم. پنجره های قدی که دور تا دور پذیرایی رو گرفته بود باعث می شد تمام تهران رو بتونی ببینی. هیچ پرده ای وجود نداشت. انگار آقای این خونه برعکس همه ی ایرانیا پرده دوست نداشت.
خدمتکار گفت- آقا... خانم پترسون رسیدن.
می دیدمش. سالها بود ندیده بودمش. برگشت طرفم. قد بلند و هیکلی درشت داشت. شکمش از چند سال قبل خیلی بزرگتر شده بود. توی اون لباس آستین حلقه ای بدنش گنده تر هم به نظر می رسید. تمام دستاش تتو داشت و بازوهاش انقدر بزرگ بود که رگهاش بیرون زده بود.
منو که دید لخ لخ کنان نزدیکم شد. بوی عطر می داد. اصلا بهش نمی یومد. سیبل بزرگ و پهنی داشت و صورتش خشن بود. سیگاری گوشه لبش بود و نزدیک من که شد اونو توی جاسیگاری نزدیکش فشرد.
سعی کرد لبخند بزنه که باعث شد سبیلهاش هوا بره- به به خانم! خیلی وقته ندیدمت.
لبخندی بهش زدم- سلام آقا غلام... فکر می کردم هنوز توی اون زیرپله زندگی می کنی! خیلی عوض شدی؟!
دیگه کاملا بهم نزدیک شده بود. دستشو آورد جلو و موهامو که از زیر روسری بیرون زده بود نوازش کرد- دیگه با اینهمه ثروت باید یه کاری می کردم... نمی شد دیگه توی اون آشغال دونی بمونم... بگذریم که رقبام فکر می کنن من هنوز همونجام.
YOU ARE READING
چند قدم تا تو
Romanceانقدر مغرور هستیم که عاشق نشیم و انقدر مغرور هستیم که اگه عاشق شدیم بهش نگیم اما این غرور بدجور آتیشمون می زنه آتشی که عشقمون رو می سوزونه و از بین می بره...