قسمت سی ام: من همسرشم

175 31 14
                                    

داستان از دید سارا

کاش نمی رفت. کاش می گفت نمی تونم بدون تو بخوابم. کاش می گفت هفت شب چیه بیا هرشب باهم باشیم.

اما رفت. با یه شب خوش خالی.
نه بوسه ای نه نوازشی.

چرا من بهش نگفتم؟چرا نگفتم بدون اون خوابم نمی بره؟چرا نگفتم نصف شبا پا می شمو نگاش می کنم... وقتی می بینم کنارمه دلم آروم می گیره...

کاش لا اقل من می گفتم بمونه.

صدای مسیج گوشی مهران بود؟
توی جام نیم خیز شدم. این موقع شب کی می تونه باشه؟

اما باز سرجام خوابیدم. باید چند دقیقه بی حرکت می موندم. دوباره صدا اومد انگار گوشیشو پرت کرد رفت توی اتاقش درو هم بست. نکنه خبر بدی بهش دادن؟

ولش کن من که نمی تونم الان پاشم. هر خبری شده بود اگه به من مربوط بود مهران بهم می گفت. اما نتونستم بی خیال شم. تا صبح توی جام وول زدم. نمی دونستم بخاطر نبودن مهران بود یا بخاطر صدای مسیج مهران...

صبح دانشگاه داشتم. اولین روزم بود.
به سختی از خواب پاشدم. باید سعی کنم سرحال باشم. دوش گرفتم و موهامو سشوار زدم. لباسی بلند و گشاد انتخاب کردم. با این حال زیبایی خاصی داشت. موهامو دم اسبی کردم و رژ کم رنگی به لبهام زدم. توی آینه از چیزی که می دیدم راضی بودم. نمی خواستم به هیچ چیز جز دانشگاه و شروع دوره دکتری فکر کنم.

برای امروز خیلی زحمت کشیده بودم.

بوی خوب نیمرو و سوسیس سرخ کرده از توی آشپزخونه می یومد. اول فکر کردم شاید مهرانه داره صبحانه درست می کنه اما یادم اومد امروز نوبت کاری سوزان بود.

وقتی وارد آشپزخونه شدم فهمیدم حدسم درست بوده. سوزان با چه سلیقه ای میز رو چیده بود. آبمیوه تازه گرفته بود، قهوه هم درست کرده بود. نون تستهای برشته شده که کنار بشقاب صبحانه ی فرانسوی بدجور حال آدمو خوب می کرد. تا منو دید با لبخندی گشاد اومد جلو و بغلم کرد. این مدت خیلی باهام صمیمی شده بود. البته سبک رفتاریش هم همین بود.

همون لحظه صدایی از معده ی خالیم به هردومون یادآوری کرد من بیش از حد گشنه ام.

نشستم پای صبحانه ی شاهانه. یه دفعه ای یاد مهران افتادم. یعنی رفته بود کارخونه یا هنوز خونه بود؟!

از سوزان پرسیدم- آقا رفته؟

سوزان که داشت کارهای آشپزخونه رو انجام می داد چپ چپ نگام کرد- مگه دیشب باهم نبودین؟

تازه فهمیدم سوتی دادم. سوزان که از قرارای ما خبر نداشت. با دست پاچگی گفتم- چرا... اما نصفه شب گفت کار داره رفت توی اتاق خودش خوابید.

سوزان ابروشو بالا انداخت- اتاق خودش؟

یه سوتی دیگه! حالا اینو چطور جمعش کنم؟

چند قدم تا توOù les histoires vivent. Découvrez maintenant