قسمت سیزدهم: کما

201 34 39
                                    

داستان از دید مهران

نفهمیدم چطوری هتل رو حساب کردم و سوار ماشین شدم. فقط کمتر از یکساعت بعد از زنگ سیما پشت فرمون بودم. احساس گناهی که خِر گردنمو گرفته بود داشت خفه ام می کرد. حرفایی که به سارا زده بودم و حالا کمتر از ۲۴ ساعت از اون حرفا سارا توی کما بود.

اصلا نفهمیدم داستان چی بود فقط تا سیما گریه کرد و گفت سارا توی کماه راه افتادم.

چقدر راه طولانی بود و شب بودن بدترش می کرد.
نکنه تا برسم برای سارا اتفاقی بیوفته؟! اونوقت با این عذاب وجدان چه کنم؟! ولی واقعا فقط عذاب وجدانه که منو اینطوری راهی کرده؟ سارا برای من کیه؟؟؟

چنان پامو گذاشته بودم روی گاز که می ترسیدم از فشار من پدال بشکنه.

اذان صبح شده بود رسیدم اصفهان. وایسادم کمی آب به سرو صورت بزنم و یه چیزی بخورم. باید قهوه می خوردم تا بتونم بیدار بمونم.

حرفایی که به سارا زده بودم توی سرم می پیچید. از اولین جمله ای که گفتم بهش تا همین امروز. و مهمتر از همه سر خاک نرگس....

من سه ساله ازش متنفرم. تمام این سالها سارا رو مقصر دونستم اما....اما چرا همین که توی دفتر رامین دیدمش قلبم یکی درمیون زد....هنوز عصبانی بودم... مطمئنم...اما....

باز پشت ماشین نشستم دیگه گوشیم زنگ نمی خورد و من با خودم حسابی تنها بودم. سیگار می کشیدم تا کمتر فکر کنم. توی ماشین ابی بلند بلند می خوند.

....منو بگیر از دردم امشب
باید به تو برگردم امشب
لمس تو یعنی کشف رویا

با من بمون تا اوج خواهش
تا بهترین فصل نوازش
بذار که دیرش بشه فرداااااااااا

فردا بازم از سر نو
منو جهان بدون تو
بازم من و آوار اندووووووووووه

اندوهی هم اندازه کوه
اندوه خاکی غرق خون
خونه ای افتاده تو زندون

از خودم عصبانیم. از حرفایی که زدم. چقدر این راه طولانیه و چقدر من خودمو به باد سرزنش گرفتم!!!

سیگار دیگه ای روشن کردم. باید آروم شم. سارا خوب می شه هرکی بره توی کما که نمی میره. من دیروز باهاش حرف زدم چطور می شه انقدر سریع همه چیز عوض شه؟!
کاش خوب حرف زده بودم!!
اونم بد موقع زنگ زد!!
سارا چه می دونست من سرخاک نرگسم....

نفهمیدم دقیقا چندساعت توی راه بودم. نفهمیدم چقدرشو بالای ۱۲۰ تا روندم اما بالاخره عصر رسیدم تهران. بالای ۱۲ ساعت یه سره رونده بودم.

خونه نرفتم و مستقیم رفتم بیمارستان.
سیما، پدر سارا، مادرش و سحر خواهر دیگه سارا بیمارستان بودن. ساعت ملاقات بود گرچه سارا توی آی سی یو بود.

وقتی منو دیدن بغیر سیما همه بهم اخم کردن. مخصوصا مادر سارا. آره خب من حداقل یه روز دیر کرده بودم.

چند قدم تا توWhere stories live. Discover now