قسمت بیست و نهم: کلافگی

225 29 125
                                    

داستان از دید سوم شخص

جلوی آینه ایستاده بود. رژ قرمز تیره اش را برداشت و به لبهایش کشید. در ذهنش حرفهاش را مرور می کرد. بارها تلاش کرده بود چیزی را که فهمیده با خودش هضم کنه. باید از این اطلاعات خوب استفاده می کرد. شاید این آخرین شانس او باشه.

دستی به کمر باریکش کشید و با لبهای قرمز شده اش به خودش در آینه بوسه ای فرستاد.

بلندترین پاشنه ها را برای پوشیدن انتخاب کرد. این کفش ها همرنگ لبهایش بودند و به اون احساس قدرت می دادن.

تا رسیدن به کارخونه همچنان ریز ریز با خودش حرف می زد. خنده اش گرفته بود نکنه راننده تاکسی فکر کنه دیوونه شده. پولی زیادتر از حق راننده بهش داد. همیشه اینکار رو می کرد. با این کار دیگران رو برده خودش می کرد. همه بی ارزشتر از چیزی بودن که به نظر می رسیدن. حتی...

پله ها و راهرو هارو با وقار خاصی پیمود. این لباس استرچ مانند بدجور توان مانور دادن رو ازش گرفته اما از نگاه خیره ی همه ی افراد در مسیر لذت می بره.

چونه زدن با منشی واقعا خارج از شان اونه... همین که منشی به سمت در اتاق رفت مهتاب هم با فاصله کمی ازش قرار گرفت تا در فرصت مناسب بره تو و رفت. صورت پریشان مهران با دیدنش، ته دلشو قلقلک داد. با خودش گفت- خوبه انگار خیلی ازم وحشت داره...

به یاد دوشب قبل افتاد. شبی که همه چیز رو شنیده بود. وقتی نزدیک خونه مهران رفته بود تا کمی خودنمایی کنه، مهران و کیان رو دیده بود و خیلی چیزها رو فهمیده بود. حالا وقت مچ گیری بود. کاری که مهتاب خوب بلد بود.

__________________

داستان از دید مهران

رو به روم ایستاده. با اون لباس مشکی چسبون و اون رژ لب ژرشکی...کیف و کفشش هم همرنگ لباشه... اما چرا اصلا قشنگ نیست. موهای بور کرده اش رو دورش ریخته و با اون لبخند مسخره اش منو نگا می کنه.

مهتاب لبخند گشادی زد- مشتاق دیدار آقای کامیار... دلم برات تنگ شده بود...

تمام تنم مورمور شد. ازش متنفرم. با تمام کارهایی که در حقم کرده. از جام پاشدم و رفتم سمتش- تو اینجا چه غلطی می کنی؟

منشی رفته بود و تنهامون گذاشته بود. مهتاب به خودش جرات داد یه قدم دیگه بهم نزدیک شه و دستشو بالا آورد تا به کرواتم دستی بکشه که من خودمو عقب کشیدم- داری چه غلطی می کنی؟!

مهتاب صداشو نازک کرد- دلم برات خیلی تنگ شده خوووب... تو دلت تنگ نشده؟

همچنان تلاش می کرد بهم نزدیکتر بشه- من دیگه زن دارم مهتاب بهتره بری... دیدیش که؟

مهتاب که از شنیدن اسم زن صورتش عصبانی شد روی یکی از مبلهای دفتر نشست و پاهاش رو روی هم انداخت- آهان اونو می گی... سارا خانم!!! بله معرفِ حضورم هستن...

چند قدم تا توDonde viven las historias. Descúbrelo ahora