70

8K 1K 3.2K
                                    

سلام به همه بادکنکا😀🎈

حالتون چطوره؟☺

تعطیلات خوش گذشت؟
چه کردید؟👀

امیدوارم تا اینجای سال جدید، براتون خوب بوده باشه💙

من یه دروغ سیزده گفته بودم، متاسفانه خیلی بد باهام رفتار کردید. قهرم باهاتون😔😂🤦🏻‍♀️

دلم میخواد سوزنتون کنم☹📌
ولی میخوام سال جدید رو با مهربونی شروع کنم...
پس از سری بعد سوزنتون میکنم😂😂

برید بخونید. ایشالله بادتون خالی شه🤲🏼📿

______________________________________

آنچه گذشت:
هری برای سرکشی به یکی از شهرهای اطراف رفت و از اونجایی که شب برنمیگشت، از اندرو خواست که کنار لویی بمونه و مراقبش باشه....
.
.
.
.
.
.

آدمیزاد هیچوقت به اندازه‌ی زمانی که به کسی وابسته میشود، آسیب‌پذیر نیست!..
.
.
.

د.ا.د لویی

" آاااهههههه....حالم بدهههه!!"

"بار هفتمیه که اینو میگی!!"

" خب چیکار کنم؟؟...حالم بده!...دارم بالا میارم!!"

" خدای من، اندرو!!...نگو ظرفیتت اندازه‌‌ی همون نصفه لیوان بود!"

با خوابالودگی و زیرلب غرغر کردم و بیشتر از قبل روی تخت ولو شدم و چشم‌هامو برای چند لحظه بستم تا از سردردم کم کنم...

چند ساعتی از نیمه شب گذشته و از رنگ آسمون هم مشخصه که مدت زمان زیادی تا طلوع خورشید باقی نمونده. با این وجود ما هنوز نخوابیدیم و همین هم باعث سردردم شده... البته تلاش کردم که بخوابم، چند ساعتی هم روی تخت غلت زدم ولی هر کاری که کردم، خوابم نبرد...

حق با هری بود...
بدون اون خوابم نمیبره!...

اصلا چطور میتونم بخوابم وقتی دست‌هاش رو محکم دورم حلقه نکرده و نفس‌های گرمش رو روی گردنم حس نمیکنم؟!؟..

چطور راحت بخوابم وقتی اون نیست تا هر چند دقیقه یکبار، طبق عادت از خواب بلند شه تا فقط مطمئن بشه که پتو روم هست و سردم نمیشه؟!...

اصلا چطور میشه به زندگی کردنِ قبل از هری برگشت؟!...


اندرو زیرلب ادام رو دراورد و با وسواس، بالش‌های روی تخت رو مرتب کرد و تند تند دستش رو روی پارچه‌شون کشید تا چروک‌های ریزشون رو از بین ببره!...

اندرو گاهی انقدر به نظافت وسایل و مرتب بودن همه چیز اهمیت میده که حس میکنم تو این زمینه دچار جنون شده!...

اندرو زمانی که خیالش از بابت بالش‌ها راحت شد، با مظلومیت دستی روی شکم دردناکش کشید و ناله‌ای کرد و همونطور که دوباره خودش رو روی تخت مینداخت، زمزمه کرد...

CONQUEREDWhere stories live. Discover now