سلام بر بادکنکای صبورم🎈😭
چطورید؟🤗ننه دلش براتون ترکید😍
صف وایسید نوبتی سوزنتون بکنم😬💦
این پارت خیلی مهمه، حداقل برای خودم که اینطوریه😅
برای همین خیلی طول کشیدبا دقت بخونید چون چیزیای خیلی ریز هم، بعد ها مهم میشه 💦😎
و اینکه این پارت ۷۵۶۴ کلمست😐👌🏼
میتونستم این پارت رو دوتا کنم ولی گفتم بهتون یه حالی بدم😂😂
پس پشیمونم نکنید و با ووتا و کامنتاتون بترکونید😎
لتس گو 💀💦😎
_______________________________________
.
.
.
.
.
.
.
.
.د.ا.د لویی
قطرات عرقِ سرد رو، که روی کمرم میلغزید رو، به خوبی حس میکردم، پلک هامو رو هم فشار دادم تا ذهنم رو آروم کنم.
ولی با بلند ترین صدایی که به گوشم رسید، به سرعت چشمامو باز کردم و به رو به روم خیره شدم.
و با چیزی که رو به روم دیدم، حقیقتا نفس کشیدن رو فراموش کردم.صدای ضربان قلب نامنظمم، گوشم رو کر کرد و مرگم رو جلوی چشمام میدیدم. بدنم کرخت و بی حس شد و نمیتونستم کوچک ترین حرکتی بکنم.
مغزم توان درک موقعیتم رو نداشت و فقط لب های خشک شدم بود که زمزمه ی ضعیفی از بینشون خارج شد.
زمزمه ای که اونقدر ضعیف بود که به گوش خودمم نرسید" گ_گرگ ؟"
با زمزمه کردن اسمش، زانوهام شل شد و اگه طناب های دور دستم نبود، روی زمین می افتادم.
بدنم به شدت میلرزید و فقط به رو به روم خیره شده بودم، دیگه مطمئن بودم که کارم تمومه و اینو از اونجایی فهمیدم که گرگ، با چشم های خالی و ترسناکش بهم نگاه میکرد.
چشم هایی که با نگاه کردن بهشون، ذره ذره جون دادنم رو حس میکردم. سعی کردم هیچ تکونی نخورم تا بهم حمله نکنه.
فقط بی حرکت بهش زل زدم و نفسم رو حبس کردم.چیکار کنم..؟....مسیح خودت کمکم کن...
اگه می خواستی منو بکشی پس چرا از رودخونه نجاتم دادی..؟
حتما باید با دندونای گرگ تیکه تیکه میشدم تا راضی شی..؟
هری...هری...هری...!
مغزم مدام اسم هری رو فریاد میزد ولی لبهای خشک شدم توان حرکت نداشت...
' با تموم وجودت داد بزنی تا صداتو بشنوم...طوری داد بزن که صدات تا اردوگاه بیاد...داد بزن و ازم خواهش کن... التماسم کن تا بازت کنم وگرنه همینجا میمونی '
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...