خب اول از همه چنتا نکته رو بگم بعد بریم پارت جدید و مهممون😎:
میدونم خیلی برای غر زدن زوده ولی...چپتر قبل فقط دو تا کامنت داشت😐
بیاین قبول کنیم که حمایت ها ،اونم از یه فف جدید خیلی مهمه و به نویسنده انگیزه میده که ادامه بده یا نه .
با توجه به کامنتا و ووتای چپتر قبل من واقعا نمیدونم ادامه بدم یا نه؟🤔
پس لطفا ووت و کامنت فراموش نشه. این کار از شما انرژی نمیگیره ولی به من کلی انرژی میده😊
اگه از داستان خوشتون میاد به بقیه هم معرفی کنید .مرسی😍
بریم سراغ پارت بعدیمون😈
___________________________________________د.ا.د هری
از صبر کردن بدم میاد...
از اینکه منتظر چیزهایی باشم که می خوام، بدم میاد...
کاری که الان دارم میکنم...یه بار دیگه شنلم رو روی صورتم میکشم تا کسی از قیافم متوجه نشه بلژیکی نیستم .
کلافه به پشتی صندلی تکیه میزنم و از پنجره ی کوچیک مهمون خونه به بیرون نگاه میکنم."لیام...پس این لعنتی کجاست؟"
لیام روی صندلی صاف تر میشینه کمی نزدیکتر میاد تا صداشو کسی نشنوه
"تا چند دقیقه ی دیگه پیداش میشه...صبور باش"'صبور باش'
از این جمله متنفرم...
این جمله بدترین خاطراتم رو جلوی چشمم میاره...
خاطراتی که تلاش میکنم از ذهنم پاکشون کنم ولی هر چی بیشتر تلاش میکنم،پررنگ تر میشن...*فلش بک _۱۰ سال قبل*
با تمام توانی که تو پاهام بود به سمت کاخ شمالی دوییدم.
باید زودتر برسم...
باید قبل از اینکه مادرم چشمش رو برای همیشه ببنده ببینش...
باید التماسش کنم ترکم نکنه...
اون باید پیشم بمونه ...
من تو این دنیا چه کسی رو جز مادرم دارم؟به اتاقم مادرم رسیدم.مادرم روی تخت خوابیده بود و صورتش پر از عرق بود.
پدرم کنارش روی تخت نشسته بود دستش رو گرفته بود ...
و "اون" گوشه ای از اتاق ایستاده بود....ملکه...
"مامان.."
با صدای آرومی زمزمه کردم ولی همین کافی بود تا همه ی نگاه ها به سمت من برگرده..."هری....از اتاق برو بیرون. مادرت باید استراحت کنه "
صدای ملکه باعث شدی بغضی که به سختی مهارش کرده بودم بشکنه و قطره های اشک از چشمای سبزم پایین بریزه.
"مامان...مامان نرو ...منو تنها نزار ...خواهش می کنم.."
"نگهبان ها ...شاهزاده رو از اینجا ببرید عجله کنید"
ملکه با خشم گفت و نگهبان ها به سمتم اومدن و دستامو گرفتن تا از اتاق خارج کنند.
اما من دست و پا میزدم می خواستم پیش مادرم باشم.
شاید...شاید این آخرین بار بود که میتونستم ببینمش.
هرچه قدر هم که تلاش میکردم نمی تونستم از پس اون دو تا نگهبان بر بیام.
اونا مثل دیواری شده بودند که بین منو مادرم فاصله مینداخت.
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...