هی بادکنکا☺🎈
چطورید؟؟🙂
ووتا تازه امروز رسید به ۴۰۰💔😢
مهسا کللللللی غصه خورد🥀چرا ننه تون رو ناراحت میکنید ترکیده ها؟☹🍃
میخواستم زود بزارم ولی خودتون حمایت نکردید.
لطفا و خواهشا حمایت کنید تا منم انرژی داشته باشم که بنویسم و لویی رو پاره کنم💔🙂۸۰۰۰ کلمست😐😲
سرطان انگشت گرفتم😭😭😭
ووتا و کامنتا کم باشه باز قهر میکنم و سر به بیابون میزارم👀😑😐اوکی بسه دیگه....بزن بریم😎💦
____________________________________
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.د.ا.د هری
" خوش اومدی هرولد!...زودتر از این منتظرت بودم"
صدای بم و خشدار هرمن تو گوشم پیچید و باعث شد، نگاهم رو از دختری که با حالت آشفته ای روی پاهاش نشسته بود بگیرم.
سرم رو پایین انداختم، پلکهامو محکم روی هم فشار دادم و از سر اجبار، تعظیمی کردم.
پیراهن بلند دختر بالا رفته بود و پاهای برهنه اش، که دو طرف پهلوهای هرمن بود، به خوبی مشخص بود.
بدون توجه به حضور من، سرش رو تو گردن هرمن فرو کرده بود و با لذت و سرصدا، گردنش رو میخورد و میبوسید.
با انزجار صورتم رو جمع کردم و به طرف دیگه ای نگاه کردم. اون عوضی میدونست قراره بیام به قصرش و با این حال جندهش رو اورده اینجا.
صدای پوزخند بلندش تو گوشم پیچید، دستشو از رو پهلوهای اون دختر برداشت و باعث شد دختر، سرش رو از گردنش بیرون بیاره و با تعجب بهش نگاه کنه
هرمن بدون اینکه نیشخندش از لبش پاک بشه، اسلپ محکمی به باسن دختر زد و باعث شد آه آرومی از بین لباش خارج بشه و خودش رو، روی پاهای هرمن جلوتر بکشه.
با حالت چندشی، صورتم رو جمع کردم و کلافه پاهامو روی زمین ضرب دادم.هرمن، پاهای اون رو از دو طرف پهلوهاش بلند کرد و روی زمین گذاشت و کاری که بلند شه و رو به روش بایسته.
دختر لبهاشو آویزون کرد و همونطور که موهاش رو دور انگشتاش میپیچید، قیافه ی مظلوم و سرخورده ای به خودش گرفت.
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...