38

11.6K 1.6K 2.3K
                                    

هی بادکنکا☺🎈


چطورید؟؟🙂


ووتا تازه امروز رسید به ۴۰۰💔😢
مهسا کللللللی غصه خورد🥀

چرا ننه تون رو ناراحت میکنید ترکیده ها؟☹🍃

میخواستم زود بزارم ولی خودتون حمایت نکردید.


لطفا و خواهشا حمایت کنید تا منم انرژی داشته باشم که بنویسم و لویی رو پاره کنم💔🙂

۸۰۰۰ کلمست😐😲


سرطان انگشت گرفتم😭😭😭


ووتا و کامنتا کم باشه باز قهر میکنم و سر به بیابون میزارم👀😑😐

اوکی بسه دیگه....بزن بریم😎💦

____________________________________

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

د.ا.د هری

" خوش اومدی هرولد!...زودتر از این منتظرت بودم"

صدای بم و خشدار هرمن تو گوشم پیچید و باعث شد، نگاهم رو از دختری که با حالت آشفته ای روی پاهاش نشسته بود بگیرم.

سرم رو پایین انداختم، پلک‌هامو محکم روی هم فشار دادم و از سر اجبار، تعظیمی کردم.

پیراهن بلند دختر بالا رفته بود و پاهای برهنه اش، که دو طرف پهلوهای هرمن بود، به خوبی مشخص بود.

بدون توجه به حضور من، سرش رو تو گردن هرمن فرو کرده بود و با لذت و سرصدا، گردنش رو میخورد و میبوسید.

با انزجار صورتم رو جمع کردم و به طرف دیگه ای نگاه کردم. اون عوضی میدونست قراره بیام به قصرش و با این حال جندهش رو اورده اینجا.

صدای پوزخند بلندش تو گوشم پیچید، دستشو از رو پهلوهای اون دختر برداشت و باعث شد دختر، سرش رو از گردنش بیرون بیاره و با تعجب بهش نگاه کنه

هرمن بدون اینکه نیشخندش از لبش پاک بشه، اسلپ محکمی به باسن دختر زد و باعث شد آه آرومی از بین لباش خارج بشه و خودش رو، روی پاهای هرمن جلوتر بکشه.


با حالت چندشی، صورتم رو جمع کردم و کلافه پاهامو روی زمین ضرب دادم.

هرمن، پاهای اون رو از دو طرف پهلوهاش بلند کرد و روی زمین گذاشت و کاری که بلند شه و رو به روش بایسته.

دختر لبهاشو آویزون کرد و همونطور که موهاش رو دور انگشتاش میپیچید، قیافه ی مظلوم و سرخورده ای به خودش گرفت.

CONQUEREDWhere stories live. Discover now