28

13.6K 1.6K 2.2K
                                    

سلام بر بادکنک های فرزند🎈☺

به به پارت ۲۸ هستیم....چه پارت میمون و مبارکی🐒
هوا هم چه گرمه 🙄💦

۵۰۰۰ کلمه 😎🎈


من به قول عمل کردم و گذاشتم 😊

ر 

ولی شما بادکنکای بدی بودید ☹🤧
پارت قبل به شدت افت ووت و کامنت داشتیم😶🙄

خلاصه واقعا برای نوشتن این پارت انگیزه نداشتم ولی چون قول دادم آپ کردم.🙄

⚠️و پارت بعد رو آپ نمیکنم تا زمانی که ووت و کامنت های این پارت و پارت قبل مثل سابق بشه⚠️

اینم یه تهدید جدی از طرف مادر بادکنکی😡

برید بخونید کامنتم بزارید 😎

_____________________________________

.
.
.
.
.
.
.
.

د.ا.د لویی

با سر و صدای سربازا که از بیرون می اومد، فهمیدم صبح شده ولی حقیقتا انقدر بدنم کوفته بود و درد داشتم که ترجیح دادم بدون توجه به اونا دوباره بخوابم.

همونطور که چشمام بسته بود، سرم رو تو بالش زیر سرم فرو کردم و با چشمهای بسته دنبال ملافه گشتم، دستم که به گوشه ی ملافه خورد،لبخند محوی زدم و سمت خودم کشیدمش.

یه ذره کشیدم ولی گیر کرده بود و بالاتر نمی اومد تا سر شونه هامو بپوشونم، زیر لب غر غر کردم و دست دیگه ام رو پایین بردم تا ملافه رو بکشم ولی وقتی دستم به جسم گرمی برخورد کرد خون توی رگم یخ بست.

اتفاقات دیشب تو ذهنم دوره شد...هری پیش من خوابید...فکر میکرد من خوابم، برای همین بغلم کرد...گردنم رو بوسید و خوابید و بعد من...من باهاش حرف زدم..!

حتی جرعت نکردم از جام تکون بخورم، فقط حس دستای گرمی که لمسشون میکردم باعث شد ناخوداگاه بدنم داغ بشه.

چند لحظه گذشت و با این فکر، که اون احتمالا خوابه و متوجه نشده، آروم دستم رو عقب کشیدم.
میل به اینکه بدونم بیدار هست یا نه باعث شد خیلی آروم و با احتیاط چشمم رو باز کردم.

اما کاش اینکارو نمیکردم....و اینو وقتی فهمیدم که چشمای سبزش رو دیدم که با حاله ای قرمز رنگ، محاصره شده بود.

ناخوداگاه تو چشمای سبزش زل زدم، اون هم تکونی نخورد و فقط بهم نگاه کرد...برای چی چشاش قرمز شده..؟

اصلا متوجه این نبودم که چند لحظه است که تو چشاش زل زدم ولی به محض اینکه پلک زد، به خودم اومدم.

سریع رو تخت نیمخیز شدم تا بلند شم که مچ دستم رو گرفت و بدون اینکه تغییری تو موقعیتش بده، دستمو کشید و با صدای بم و گرفته اش گفت

CONQUEREDWhere stories live. Discover now