سلام به همه😀چطور مطورید ترکیدهها؟؟😏🎈
من آمدهام با یه پارت مملو از آرامش😌😂
۸۲۰۰ کلمه هم هست🙂📌
مسافرتم و یه جاییام اومدم که نت اصلااااا جواب نمیده وگرنه زودتر آپ میکردم🤦🏻♀️
فرد توی کاور، شخصیت جدید داستانه
باهاش آشنا میشید حالا😉😏ماریا، بادکنکها🎈
بادکنکها، ماریا👩🏻برید بخونید😀
_________________________________
.
.
.
.
.
.
.*یک ماه بعد*
د.اد لویی
" لویی!!!...من نمیخوام اینکارو بکنم!!'
" ما با هم حرف زدیم و تو قبول کردی!"
" ما حرف نزدیم، تو فقط بهم زور گفتی!!!"
هری برای بار هزارم زیرلب غرغر کرد و مثل یه بچهی تخس و لجباز، همونطور که با حرص پاش رو روی زمین میکوبید، دنبالم اومد....
و فقط خدا میدونه ندیمهها، خدمتکارها و سربازهای قصر با دیدن اینکه مشاور شخصی شاهزاده با کلافگی، جلوتر راه میره و خوده شاهزاده مثل یه بچه شیر عصبانی و لجباز دنبالش راه افتاده، چه فکری میکنن!...همونطور که از راهروها و سالن اصلی رد میشدیم، همهجا رو سرک میکشیدم و هر چند لحظه یه بار هم مجبور بودم، برگردم عقب و هریای که در حال فرار بود رو بگیرم!...
وقتی برای بار سیزدهم مچ هری رو موقع فرار گرفتم، با کلافگی نالهای کرد و بعد از اینکه پاش رو محکم روی زمین کوبید، با حرص گفت....
" خب الان اینجا چیکار میکنیم؟؟"
"بهت که گفتم...باید بگردیم نایل رو پیدا کنیم تا ازش بپرسیم اون کجاست!"
"این عاقلانهتر نیست که به جای اینکه بگردیم نایل رو پیدا کنیم تا بگه اون کجاست، خودمون دنبالش بگردیم؟"
" نه نیست...به خاطر اینکه اون الان باید سر کارش باشه ولی نیست و تنها کسی که اجازهی مرخصی رو به خدمه میده، مشاور قصره....پس ما هم باید نایل رو پیدا کنیم چون قطعا میدونه که اون کجاست!"
با آرامش توضیح دادم و با دیدن گروهی از ندیمهها که با دیدن من، دستپاچه و هیجانزده شدن و با عشوه برامون تعظیم کردن، لبخند مصنوعیای زدم....
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...