6

9.8K 1.5K 1.1K
                                    


سلام عشقای من😍
پارت جدید نوشتم،چه دختر خوبیم🤗

مرسی از کسایی که ووت و کامنت گذاشتن😙

ولی کامنتاتون خیلی کم بود😠تو این پارت بترکونید😎🖐

بریم پارت جدید😏

          __________________________________

صدای باز شدن در سلول باعث شد به سرعت چشمامو باز کنم و محتاطانه به در ورودی نگاه کنم.
انقدر ترسیده و آسیب دیده شدم که حتی با صدای کوچیکی هم هوشیار شم.

" بیدارید؟"

صدای لیامو شنیدم ، آروم به داخل سلول اومد و همون اول نگاهش روی زین موند که سرش روی پای من بود و حسابی غرق خواب بود.

با حالت خاصی همراه با دلسوزی بهش نگاه کرد و بعد نگاهش رو به من داد.

کل دیشب نشسته بودم و سر زین روی پام بود.
اینجا ملافه یا بالشی نبود ،فقط زمین سخت و سرد بود که تن های خستمون رو در آغوش گرفته بود.

دیشب شب سختی بود...
فقط چند ساعت خوابیدم...
اون هم همراه با کابوس...
کابوس هری...
اون برام تبدیل به هیولایی شده که آرامشم رو میبره...
ازش میترسم...
از اون چشمای سبزش که، مرگ و درد رو انتقال میده، میترسم..
من از همه چیز این آدم میترسم ...
با اینکه فقط چند ساعته که دیدمش...
چند ساعتی که تو هر ثانیه اش آسیب زدنش رو دیدم...

تمام بدنم به خاطر ضربه های هری درد میکرد ولی درشون بیشتر از درد قلبم نبود.

"براتون صبحونه اوردم...تا چند ساعت دیگه راه میافتیم ،بهتره یه چیزی بخورید "

لیام خیلی آروم زمزمه میکرد تا زین بیدار نشه و زیرچشمی به زین نگاه میکرد.

هرچند که اون فرمانده و محافظ هریه ولی آدم بدی نیست؛اون واقعا مهربونه و با ما مثل برده ها و اسیرا رفتار نمیکنه.

دیروز بعد از اینکه هری، زینو کتک زد، اجازه داد کمکش کنم و پیشش بمونم و دیشب وقتی هری با ضربه هاش، تقریبا منو نابود کرده بود کمکم کرد و برامون غذا آورد ،هرچند که هیچ کدوممون به غذا لب نزده بودیم.

" اونو بده به من...خودتم برو پیش بقیه"

لیام به سربازی که همراهش اومده بود گفتو سینی صبحونه رو از دست اون گرفت .
اون سرباز ادای احترام کرد و از سلول رفت.
لیام آروم جلو اومد و سینی صبحونه رو نزدیک ما روی زمین گذاشته بود.

من مثل یه مرده شده بودم با این تفاوت بزرگ که زنده بودم!

با همون صورت بی احساس و خسته ام بهش زل زده بودم. دستم روی قفسه سینه ی زین بود آروم اونو نوازش میکردم.

CONQUEREDWhere stories live. Discover now