اینجانب برگشتم😊چطورید بادکنکا دلم براتون ترکید شما چطور؟(بگید آره😐)
یه بار گذاشتم واتپد پاک کرد😑🖕🏼
دیگه روم نمیشه بابت تاخیر عذر خواهی کنم ولی اینبار فرق داشت...تازه فهمیدم یکی از عزیزام سرطان گرفته و وضع روحیم داغون بود🙂💔
براش دعا کنید و ببخشید دیر شد🙏🏻
اما...😎
اما زیام نوشتم در حد سوزن🎈😁۹۷۶۵ کلمست😐
انگشت برا ننه بادکنکیتون نموند😭
به این نور گوشی قسم، اگه ووتا و کامنتا کم باشه دیگه لری نمیزارم 😐💦کامنتای قشنگ قشنگ بزارید من ذوق کنم خستگیم در بره😁
اوکی لتس گو😈💦
___________________________________
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.د.ا.د لیام
" به شاهزاده اطلاع بدید می خوام ببینمشون"
با بی حوصلگی گفتم و با انگشت شست و اشارم، فاصله ی بین دو چشمم رو ماساژ دادم.
به شدت خسته ام ولی باید در مورد اسیرا و غنیمت هایی که از بلژیک گرفتیم با هری صحبت کنم.
انقدر که این مدت، پشت سر هم اتفاقای عجیب پیش اومد، که وقت نکردیم در موردشون تصمیمی بگیریم.با کلافگی موهامو عقب زدم و با دیدن سرباز، که حرکتی نکرده بود، اخم محوی کردم و سوالی نگاش کردم.
به سرباز دیگه نگاهی کرد و با صدای آرومی گفت"اااامممم....فرمانده، متاسفم ولی.... ولی شاهزاده، تو چادرشون نیستن"
" تو چادرش نیست؟....این وقت شب کجا رفته؟"
با گیجی پرسیدم و نگاهم رو روی سرباز مسن رو به روم نگه داشتم. زیر نگاهم معذب شد و کمی این پا و اون پا کرد ولی قبل از اینکه حرفی بزنه، نگهبان دیگه پیش قدم شد و گفت
" ایشون گفتن قصد دارن کمی قدم بزنن"
با تعجب بهش نگاه کردم و مسیر نگاهم رو سمت سرباز مسن برگردوندم. با دیدنم سریع هل شد و سرش رو در تایید حرف دوستش تکون داد
برای یه لحظه نگرانش شدم...اون معمولا وقتی عصبی و بهم ریختس قدم میزنه...
نکنه چیزی شده باشه..؟
شاید هم فقط نگران فرداعه چون فردا، براش روز مهمیه...
بالاخره میتونه نشون بده به تنهایی از بس یه جنگ بر اومده و شایستگیش رو نشون بده....
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...