8

9.4K 1.5K 1.2K
                                    

های😒

حتما بخونید•

گایز من هر پارتی که مینویسم ۳۸۰۰ تا ۴۰۰۰ کلمه است ولی وقتی میبینم کامنتا به زور ۳۰ تا میشه دلم می خواد خودم رو بکشن😧

علت اینکه این پارت دیر آپ میشه اینه که من واقعا انگیزه نداشتم و می خواستم داستان رو آنپابلیش کنم.

به یکی از دوستام گفتم داستان رو پاک کنم، اونم گفت
'گه نخور😐'

هرچی دارید از اون دارید😂😂

خلاصه من این پارتو میزارم و متاسفانه شرط داره، اگه تا یکشنبه شب به شرط رسیدیم پارت بعدو میزارم و اگه نه که داستان رو پاک میکنم

تهدید منو جدی بگیرید😡
(این پارت: مهسا خشمگین میشود)

حالا دیگه تهدید بسته بریم پارت جدید😊

________________________________________

.
.
.
.

د.ا.د لیام
.
.
.
.

از فکر و خیال کردن دست کشیدم وقتی سر و صدای زیادی رو از یه گوشه شنیدم.
سر و صدا و فریاد ها انقدر زیاد بود که باعث شد از رو کنجکاوی سرم رو به اون سمت برگردونم.
به صحنه ی رو به روم خیره شدم و حقیقتا خشکم زد.

این امکان نداره...

اون...اون پسر ...

"زینه؟"

چشمام تا بیشترین حد خودشون درشت شده بودند و فقط یه نفرو میدیدند....
یه نفر، که صورتش از شدت گریه کردن قرمز و خیس شده...
یه نفر، که الان ،هیچ شباهتی به اون پسر تخس و لجباز نداره...
یه نفر که....
زینه!

بدن ظریف زین، بین دستای اون دوتا سرباز بود و مدام تقلا میکرد تا خودش رو آزاد کنه...
تو این تاریکیه شب هم میشه خیسیِ صورتش رو از گریه ی زیاد دید...
قلبم از دیدن زین تو این وضعیت، درد گرفت...
اما وقتی نفر سوم رو دیدم ،احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه...

اون با خنجری که تو دستش بود سعی داشت لباس زینو تو تنش پاره کنه...
زین تقلا میکرد ،اما اون سرباز بالاخره موفق شد...
لباسشو از وسط پاره کرد و باعث شد سینه و شکم زین ، معلوم بشه...
با شیفتگی به بدن زین خیره شده بود و دستشو به طرف بدن زین برد...

به محض اینکه دست اون سرباز به سینه ی برهنه ی زین برخورد کرد ،زین صدای بلندی از خودش دراورد که بی شباهت به جیغ نبود...

CONQUEREDWhere stories live. Discover now