سلام به همه😎
چطورید ترکیدهها؟؟😀
اصلا فکرشو میکردید انقدر زود بیام؟😂
اشکال نداره. خودمم فکرشو نمیکردم🤝🏼پارت قبل آروم بود، بد عادت شدید😏💅🏻
این پارت درستتون میکنم. یوهاهاهاها😂💙این پارت تقریبا ۹ هزار کلمه شد😅💙
موارد مورد نیاز:
آب قند به مقدار زیاد
جارو و خاک انداز جهت جارو کردن پشمهایتان
*پشماتونو تو کانکرد بریزید پارهاید🤨📌برید پاره شید😏😂
__________________________________
.
.
.
.د.ا.د لویی
"لویی؟؟...حالت خوبه؟؟"
هری بالاخره طاقتش تموم شد و بعد از اینکه چندینبار نگاهم کرده بود، با لحن آروم و نگرانی گفت و همین هم کافی بود تا بقیهی افراد توی خزانه هم، بهم نگاه کنن...
امروز آخر ماه بود و زمان دادن دستمزد خدمه و سربازها. و به خاطر همین هم من و هری، همراه با نایل و لیام و مرد میانسالی که خزانهدار قصر هریه، توی خزانه نشسته بودیم و صف طولانیای از خدمه و سربازها، به نوبت وارد خزانه میشدن و با دادن اطلاعاتشون، دستمزد ماه گذشتهشون رو دریافت میکردن....که البته از شانس بد من، امروز اصلا حالم خوب نیست و همش گیج و خوابالودم و از طرفی باید تمام تمرکزم رو روی کارم بذارم تا یه وقت توی حساب و کتابها اشتباه نکنم!...
البته این وظیفهی مشاور شخصی شاهزاده نیست که دستمزد کارکنان رو حساب کنه و اینکار به عهدهی دستیار خزانهداری، یعنی اندروعه!....ولی از اونجایی که امروز تولد مویرا بوده، ازم خواست به جاش اینکارو انجام بدم تا اونها بتونن با هم وقت بگذرونن و من هم قبول کردم. ولی فکر نمیکردم حالم انقدر بد بشه!...
با دیدن نگاه نگران هری که همچنان روی من بود، لبخند بیجونی زدم و زمزمه کردم...
"حالم خوبه...نگران نباش!"
"رنگت کاملا پریده!...ببینم، صبحونهات رو کامل خوردی؟"
هری مصرانه پرسید و کمی سمتم خم شد و با دقت بهم نگاه کرد. با بیحالی یکی از کیسههای پنجاه سکهای رو به ندیمهای که رو به روم بود دادم و اون هم بعد از تعظیم، از خزانه بیرون رفت...
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...