13

10.2K 1.4K 1.7K
                                    


هی گایز😓

خیلی متاسفم دیر شد.
فامیلا توطئه کردن بیان خونه ی ما😐😡😬
ولی برا جبران تاخیر ۴۳۴۵کلمه نوشتم😑😶

مرسی از ووتا و کامنتا 😚واقعا بهم انگیزه میدن.

خلاصه بریم پارت جدید🤗

______________________________________

.

.

.
13

د.ا.د لیام

با تمام سرعت ای که داشتم پله‌ها را پایین می آمدم و به سمت حیاط کاخ می‌دویدم.مغزم پر بود از حرفایی که دیشب زده بودیم...

'هری...باز می خوای کتکش بزنی؟'

' اگه مجبورم نکنه، نه'

'هری ولی یه قولی بهم بده.... لطفا...قول بده کتکش نزنی...باشه؟'

'خیلی خب حالا قهر نکن...باشه نمیزنمش '

لعنت....لعنت بهت....

لعنتی بهت هری چیکار کردی؟...

چی کار کردی لعنتی؟...

لویی....لویی زنده باش....

خواهش میکنم زنده باش...

به خاطر زین هم که شده زنده باش...

صدای گریه های زین رو میشنوم که داره دنبالم میاد و هق هق میکنه. ولی خودم ترسیده تر از اونیم که زینو آروم کنم.

به حیاط کاخ رسیدم، چیزی که وسط حیاط دیدم باعث شد که خون تو رگام یخ بزنه....

اون....

اون لویه...؟

خدای من...

هری اون رو به صلیب کشیده؟....

هیچ پوششی برای بالاتنه ی لختش نبود و کبودی هاش در معرض دید بود.

اون کبودی ها...

اونا...جای دندونه؟...

یعنی... یعنی هری باهاش خوابیده؟...

زیر گلوش چرا زخمیه؟...

یعنی... میخواسته گردنشو ببره؟...

" لویی "

زین با عجز ناله کرد و به طرف بدن به صلیب کشیده شده لویی رفت. چهار تا سرباز دورش بودن و به محض دیدن زین که به سمتشون میدویید شمشیراشونو در اوردن.

CONQUEREDWhere stories live. Discover now