91

6.1K 903 3.2K
                                    


سلام به همه😍🫂

حالتون چطوره؟ خوبید؟ همه چیز خوبه؟

دیگه داریم نزدیک سال جدید میشیم.
امیدوارم سال خوبی برای تک تکتون باشه🥺💙

خودم که به شخصه از عید و عید دیدنی و هر چیز مرتبط به عیدی متنفرم. که چی بشه مثلا؟🗿

یه پارت کلفت نوشتم
بیشتر از ۱۰ هزار کلمه🦥

برید بخوانید
امیدوارم لذت ببرید🫂

_______________________________

.
.
.
.
.

• برای همه‌ی ما، تمام روزها فراموش میشوند؛
جز همان یک روز....
همان روزی که نشانی آن را به هیچ‌کس نگفتیم..!•

.
.
.
.
د.ا.د لویی

با حس اینکه نفس‌های هری نامنظم و سنگین شدن، سرم رو کج کردم و با نگرانی به نیم‌رخش نگاه کردم که چطور بدون توجه به چیزی، به جمعیتی از وزرا و صاحب منصب‌ها، که کنار مزار ادوارد جمع شده بودند نگاه میکرد...

من و هری، همراه با نایل و لیامی که پشت سرمون ایستاده بودند، به درخواست خود هری و با فاصله‌ی زیادی از جمعیت و شلوغی، از دور شاهد برگزاری مراسم خاکسپاری ادوارد بودیم....

دونه‌های کوچیک برف با آرومترین حالت ممکن پایین میریختن و زمین رو بیشتر از قبل، تو سفیدی مطلق فرو میبردن. سکوت مرگبار و جو سرد و کشنده‌ای که به فضای اطراف غالب شده بود، غیرقابل تحمل بود اما تنها چیزی که میتونست من رو از پا دربیاره، چشم‌های پر از غم و حسرت هری بودند.....

چند لحظه به نیمرخش و گونه‌های قرمز شده از سرماش خیره شدم. با خودم کلنجار رفتم تا سکوت بینمون رو بشکنم. بالاخره جرئت به خرج دادم و با آروم‌ترین صدای ممکن زمزمه کردم...

"هری؟...داری بد نفس میکشی...حالت خوبه؟؟"

هری با شنیدن حرفم، حتی ذره‌ای تغییر تو وضعیتش ایجاد نکرد. فقط یک ثانیه و از گوشه‌ی چشم نگاهی بهم انداخت و بعد از اون، زیرلب و کوتاه زمزمه کرد 'خوبم' و دوباره به جمعیت خیره شد....

صورتش سرد و جدی و بی‌احساس به نظر میرسید....
اما بالا و پایین رفتن مداوم سیب گلوش، خبر از سرکوب کردن بغض سنگین و درد کشنده‌ی قلبش میداد!!....

نمیدونستم باید چه حرفی بزنم و چطور آرامش کنم و وقتی هم واکنشی ازش ندیدم، آهی کشیدم و سرم رو برگردوندم و به جمعیتی که دور مزار ادوارد ایستاده بودند و به حرف‌های پدر روحانی گوش میدادن، نگاه کردم....

هری با فهمیدن حقایق پدرش و گذشته، انگار بیشتر از چیزی که ممکن بود شکسته بود و از مرگ ادوارد آسیب دیده بود. برای اینکه غرورش رو جلوی ما حفظ کنه، نه حرفی میزد و نه گریه میکرد؛ اما من میدونم تمام دیشب، بعد از اینکه من خواب رفتم، توی اون برف و سرما، داخل تراس نشست و تا خود صبح گریه کرد!!!....

CONQUEREDWhere stories live. Discover now