112

1.8K 240 315
                                    


سلام به همه جیگر طلاها😎✨️

حالتون چطوره؟😌💕

این پارت طولاااااانی‌ترین پارت کل کانکرده💀

قشنگ یه ماه کامل سر نوشتن این پارت و ادیتش بودم پس لطفا درست و حسابی حمایت کنید خستگیم دربره. آیم جاست عه نویسنده🥲🎀

امیدوارم لذت ببرید🍒🫰🏼

__________________________________

●تو جان من بودی؛ چگونه بی‌منی انقدر؟!●
.
.
.
.
د.ا.د لویی

دونه‌ای برف از ابری سیاه و چرکین جدا شد و بدون هیچ پناهی، در باد سوزناکی که میوزید به این طرف و آن طرف غلتید و به آرومی، کف دستم نشست و بلافاصله آب شد...‌

انگشتم رو روی اثر اون برف کشیدم و سرمایی که کف دست‌هام مونده بود رو لمس کردم و بی‌اختیار، نفس سنگینی آزاد کردم که توی اون هوای سرد، چیزی جز بخار ازش باقی نموند....

آسمان طوری که انگار به آتیش کشیده شده باشد، تیره و سیاه و دلگیر بود و ابرها انگار بر سر مزارِ مرده‌هایی که هنوز روی این زمین، ناامیدانه نفس میکشیدند، آرام آرام میگریدند....

زمین حالا زیر پارچه‌ای سفید و وسیع از جنس برف و سرما، جان میسپارد و درخت‌ها زیربار این غمِ زمستان سوزناکی که به سرمای مرگ بود، دفن میشدند...

از روی تراس اتاق، با استرسی که توی تمام این چند روز گذشته هر لحظه احساسش میکردم و ثانیه‌ای رهام نمیکرد، نگاهم رو روی افراد لشکر چرخوندم که حالا آخرین تقلاهاشون رو برای نجات خودشون و کشورشون میکردن....

بعضی‌ها همچنان تمرین تیراندازی و شمشیربازی و سوارکاری میکردند....
بعضی‌ها گوشه‌ای نشسته بودند و تیر و نیزه درست میکردند و شمشیرهاشون رو تیز میکردند...
بعضی‌ها چوب‌هایی رو با طناب به هم میبستند تا سدهایی برای مهار دشمن‌ها درست کنند...
و در یک جمله...
همه میدونستن مرگ داره به آرومی سراغشون میاد و برای فرار از دستش، با تمام توان تقلا میکردند!...

شنل‌‌ام رو به هم نزدیکتر کردم تا در برابر این سوز و سرما، کمی بیشتر از خودم محافظت کنم و به وضوح یخ زدن گونه‌ها و انگشت‌هام رو حس میکردم...

چند روزی گذشته و توی تمام این مدت، هیچ لحظه‌ای نبوده که آروم و قرار داشته باشم و بتونم از شدت ترس و اضطراب، آروم بگیرم...

واقعیت این بود که همه چیز به بدترین شکل ممکن پیش میرفت و من به عنوان پادشاه، بیشترین مسئولیت و فشار ممکن رو داشتم و حس میکردم تمام وجودم زیر بار این همه تنش و اضطراب و دلنگرانی، له شده!...

تمام این چند روز تنها چیزی که آرزو میکردم این بود که ای کاش هری اینجا بود!...
ای کاش کنارم بود و ای کاش میتونستم خودم رو مثل همیشه توی بغلش جا بدم و اون با مهربونی، زیر گوشم رو ببوسه و زمزمه کنه که همه چیز قراره درست بشه!...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 16 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

CONQUEREDWhere stories live. Discover now