سلام به همه جیگر طلاها😎✨️حالتون چطوره؟😌💕
این پارت طولاااااانیترین پارت کل کانکرده💀
قشنگ یه ماه کامل سر نوشتن این پارت و ادیتش بودم پس لطفا درست و حسابی حمایت کنید خستگیم دربره. آیم جاست عه نویسنده🥲🎀
امیدوارم لذت ببرید🍒🫰🏼
__________________________________
●تو جان من بودی؛ چگونه بیمنی انقدر؟!●
.
.
.
.
د.ا.د لوییدونهای برف از ابری سیاه و چرکین جدا شد و بدون هیچ پناهی، در باد سوزناکی که میوزید به این طرف و آن طرف غلتید و به آرومی، کف دستم نشست و بلافاصله آب شد...
انگشتم رو روی اثر اون برف کشیدم و سرمایی که کف دستهام مونده بود رو لمس کردم و بیاختیار، نفس سنگینی آزاد کردم که توی اون هوای سرد، چیزی جز بخار ازش باقی نموند....
آسمان طوری که انگار به آتیش کشیده شده باشد، تیره و سیاه و دلگیر بود و ابرها انگار بر سر مزارِ مردههایی که هنوز روی این زمین، ناامیدانه نفس میکشیدند، آرام آرام میگریدند....
زمین حالا زیر پارچهای سفید و وسیع از جنس برف و سرما، جان میسپارد و درختها زیربار این غمِ زمستان سوزناکی که به سرمای مرگ بود، دفن میشدند...
از روی تراس اتاق، با استرسی که توی تمام این چند روز گذشته هر لحظه احساسش میکردم و ثانیهای رهام نمیکرد، نگاهم رو روی افراد لشکر چرخوندم که حالا آخرین تقلاهاشون رو برای نجات خودشون و کشورشون میکردن....
بعضیها همچنان تمرین تیراندازی و شمشیربازی و سوارکاری میکردند....
بعضیها گوشهای نشسته بودند و تیر و نیزه درست میکردند و شمشیرهاشون رو تیز میکردند...
بعضیها چوبهایی رو با طناب به هم میبستند تا سدهایی برای مهار دشمنها درست کنند...
و در یک جمله...
همه میدونستن مرگ داره به آرومی سراغشون میاد و برای فرار از دستش، با تمام توان تقلا میکردند!...شنلام رو به هم نزدیکتر کردم تا در برابر این سوز و سرما، کمی بیشتر از خودم محافظت کنم و به وضوح یخ زدن گونهها و انگشتهام رو حس میکردم...
چند روزی گذشته و توی تمام این مدت، هیچ لحظهای نبوده که آروم و قرار داشته باشم و بتونم از شدت ترس و اضطراب، آروم بگیرم...
واقعیت این بود که همه چیز به بدترین شکل ممکن پیش میرفت و من به عنوان پادشاه، بیشترین مسئولیت و فشار ممکن رو داشتم و حس میکردم تمام وجودم زیر بار این همه تنش و اضطراب و دلنگرانی، له شده!...
تمام این چند روز تنها چیزی که آرزو میکردم این بود که ای کاش هری اینجا بود!...
ای کاش کنارم بود و ای کاش میتونستم خودم رو مثل همیشه توی بغلش جا بدم و اون با مهربونی، زیر گوشم رو ببوسه و زمزمه کنه که همه چیز قراره درست بشه!...
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...