55

10.2K 1.2K 4.8K
                                    

سلام به همه ترکیده ها😎🤘🏼

ننه بادکنکی با سوزن‌هاش برگشت...
بگید ببینم کی دلش سوزن میخواد؟؟؟😈🎈

پارت ۸۰۰۰ کلمه‌ست🤪🎈

حتما با آب قند وارد شوید. بعدا نگید نگفتا😐🥃

یه قسمت از داستان ایموجی'⚠️'هست.
اگه مشکل دارید از اونجا به بعد رو نخونید.
برای خودتون میگم🙏🏻

بچه ها راستی اگه کسی فف‌اش رو تازه شروع کرده یا به حمایت نیاز داره، بهم بگه تا بزارم تو ریدینگ لیستم.
بقیه‌ی بادکنک‌ها، شما هم برید ریدینگ لیست 'حمایت بشه' رو چک کنید و تازه کارها رو ساپورت کنید🤪
باشد که همه رستگار شویم. آمین😐🙏🏻

اوکی...لتس گو😎💦

__________________________________

.
.

•بايد جاى من باشيد تا بفهميد که چشمهايش،
براى يك عمر ديوانگى كافيست...!•

.
.
.
.
.
.

.

.

د.ا.د هری

"خدای من باورم نمیشه!!!"

وزیر اعظم برای بار هزارم با صدای بلندی اظهار نظر کرد و روی ریش‌های بلند و سفیدش دست کشید و به دنبال حرف اون، همه‌ی وزرا و فرمانده‌هایی که دور میز نشسته بودند، پچ‌پچ هاشون رو شروع کردن...

با کلافگی چشمامو چرخوندم و موهامو پشت گوشم فرستادم و به لیام نگاه کردم که کمی دورتر از من نشسته بود و عملا با نگاهش بهم التماس میکرد که حرفی نزنم. چون ظاهرا چهره‌ام به خوبی کلافگی و عصبانیتم رو نشون میداد...

از وقتی این جلسه‌ی لعنتی شروع شده حدود سه ساعت میگذره و در تمام طول جلسه هیچ حرف مهمی رد و بدل نشده....البته به جز اظهار نظرهای مسخره‌ی وزیر اعظم!...

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم و حرفی نزنم که انگشت اتهام وزرا رو سمت خودم برگردونم...
لیوان مشروبی که روی میز بود رو جلوتر آوردم و سعی کردم خودم رو با اون مشغول کنم...

چند دقیقه‌ای خودم رو با افکارم مشغول کردم...
جنگ، هرمن، حکومتم به فرانسه و...
ولی نمیدونم چی شد که وقتی به خودم اومدم، ذهنم پیش اون پسر چشم آبی رفته بود و باعث شده بود که بی‌اختیار لبخند محوی روی لبم شکل بگیره...

اون پیشم نیست ولی فکرش راحتم نمیزاره!...

لبخندم با یادآوری چند ساعت قبل بزرگتر شد..با یادآوری وقتی که بعد از ساعت‌ها، بدن گرم لویی رو محکم تو بغلم گرفته بودم و ریه‌هام با تمام وجود بوی بدنش رو در آغوش میکشید...

CONQUEREDWhere stories live. Discover now