سلام به بادکنکا.
ننتون برگشت😎🎈حالتون چطوره؟؟😀
کی سالمه که سوزنش کنم؟؟😌📌
کاور این پارت کار یکی از بچههاست که آیدیش رو گم کردم متاسفانه. ولی هر که هستی،دستت درد نکنه💙
میتونید رد شلاقها رو روی کمر هری ببینید :)))
پارت ۱۱ هزار کلمست😎🔪
متاسفم که دیر شد ولی یه سری چیزا انقدر ذهنم رو درگیر کرده که نمیتونستم حتی نیم ساعت پشت هم تمرکز کنم و داستان رو بنویسم...
در هر صورت
این هم از پارت جدید🙂🎈*حواسمم هست دیگه به جملههای
اول پارتم توجه نمیکنیدا😒📌___________________________________
• مراقب خودت باش...
از من، فقط تو ماندهای!...•.
.
.
.
..
د.ا.د هری"هررررررری!!"
با شنیدن صدای بلند و وحشتزدهی لویی از بیرون، بدون اینکه دو تا دکمهی آخر لباسم رو ببندم، با عجله سمت در دوییدم....
صدای لویی انقدر وحشتزده و ترسیده بود که در عرض یک ثانیه، تمام وجودم رو پر از ترس و نگرانی کرد...
یعنی ممکن کسی داخل اتاق اومده باشه و لویی رو اذیت کرده باشه؟؟؟...به سرعت در رو باز کردم و تقریبا خودم رو به داخل اتاق پرت کردم و از همون لحظهی اول، با چشمهام دنبال لویی یا حتی شخص دیگهای، توی اتاق گشتم...
با دیدن لویی که حالا لباسهاش رو پوشیده بود و نزدیک تخت، روی زمین افتاده بود و توی خودش جمع شده بود، بدون لحظهای وقت تلف کردن به سمتش دویدم و کنارش، روی زمین زانو زدم...
به سرعت به دور تا دور اتاق رو نگاه کردم و زمانی که مطمئن شدم شخص دیگهای توی اتاق نیست و نگرانیم تا حودی از لین رفته بود، تمام تمرکزم رو روی لویی گذاشتم....
احتمالا لویی دوباره به خاطر ضعف بدنش، روی زمین افتاده...تو این دو ماهه این پنجمین باریه که این شکلی میشه و طبیب هم گفته باید جوشوندههاش رو بخوره تا به مرور ضعف و بیحالیش بهبود پیدا کنه...
احتمالا فعالیتی که چند دقیقه پیش داشتیم انرژی زیادی ازش گرفته و وقتی میخواسته از تخت پایین بیاد، سرش گیج رفته و افتاده...
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...