95

4.6K 808 2.8K
                                    


سلام به همه جیگرطلاهای خودم😍🥺

دلم انقدر براتون تنگ شده بود که مطمئنم دیگه هیچجوره گشاد نمیشه😔💔

باورتون میشه وسط امتحانامم هنوز؟؟🥲💔

ولی مژده بدم بهتون که شنبه‌ی هفته‌ی آینده یعنی ۱ مرداد بالاخرهههه امتحانام تموم میشه و برمیگردیم به روند آپ کردن‌های سریع و منظم و پاره کننده🤪😌

با این حال که وسط امتحانامم ولی ۱۰ هزار کلمه براتون نوشتم😒 قدر نمیدونید که😔📌

بابت وقفه‌ای که این مدت پیش اومد از همتون معذرت میخوام. تابستونم که شروع شه، این مدت رو جبران میکنم براتون🥰🌻

امیدوارم لذت ببرید🥺💙

_________________________________
.
‌.
.
.
.


.

*آنچه گذشت:
افراد هرمن به دستورش، به قصر هری حمله کردند و به بهونه‌ی قتل پادشاه، هری رو اسیر کردند و با خودشون به سیاهچال بردند تا بعد از تاجگذاری هرمن، اون رو به این بهونه بُکشن...
اما هری ذره‌ای به این‌ها اهمیت نمیداد...
در واقع به هیچ چیز اهمیت نمیداد....
نه تا وقتی که بهش خبر داده بودند که مخلوق شیرینش، به دست افراد هرمن کشته شده!!....

.
‌.
.
.
فقط بگو خدا تو را برایِ من ساخت
یا مرا برای تو ویران کرد؟؟...کدام؟؟...•

-عباس معروفی
.
.
.
.
.
.
د.ا.د لیام

کاسه‌ی سوپ رو از پیشخدمت گرفتم و بعد از اینکه زیرلب و با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد تشکر کردم، داخل اتاق برگشتم و در رو بستم.....

با بیچارگی به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. چند لحظه‌ای چشمام رو بستم و سعی کردم سوزش چشم‌هام که به خاطر این چند شب بی‌خوابی بود رو کم کنم و بتونم به خاطر بقیه هم که شده، قوی بمونم....

حال همه توی این شرایط بده و در نبود هری، این وظیفه‌ی منه که حواسم به بقیه باشه و نذارم اوضاع بیشتر از این خراب بشه....

نگاهی به فضای تاریک و گرفته‌ی اتاق کردم و با دیدن حس سرما و مرگی که این روزها داخلش بود، با بیچارگی لب‌هامو روی هم فشار دادم....

بعد از چند لحظه، بالاخره با قدم‌های آروم و ساکتی سمت تخت راه افتادم. انقدر این روزها همه چیز آروم و ساکت بود که انگار این قانونِ نانوشته‌ی این اتاق بود که همه کس و همه چیز داخلش مُرده باشن!!....

کنار تخت ایستادم و با دیدن اینکه اون پسر که باز هم بیدار بود و تمام این مدت فقط با چشم‌های پر از دردی، به سقف زل زده بوده، آهی کشیدم و با ترحم نگاهش کردم....

با اینکه میدونستم متوجه حضورم شده، اما بدون اینکه حتی کلمه‌ای به زبون بیارم، کنارش روی تخت نشستم و بی‌هدف قاشق رو برداشتم و مشغول بازی با محتوای داخل ظرف شدم....

CONQUEREDWhere stories live. Discover now