50

13.4K 1.4K 2K
                                    

سلام سلام بادکنکا😀🎈

عیدتون مبارک باشه😁💚💙
بیاید عیدیتون رو بگیرید🙄📌

خیلی دیر شده ولی...
فرشته کوچولوم امیدوارم راحت کنار مادرت بخوابی و حواست به خواهر برادرات باشه :) 💔

فکر میکردم قراره عید وقتم باز باشه یه روز در میون آپ کنم ولی فک نمیکردم یه کسکش برام برنامه بنویسه که روزی ده ساعت درس بخونم:))))

ننتون جرررررر خورد:))))

ووت و کامنت فراموش نشه💙👀

____________________________________

.
.
.
.
•ﻫَﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﻃِﺮه ﺍﯼ ﻫَﺴﺖ ﮐﻪ
ﻧَﻔﺲِ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑَﺮﺍﯼ ﻟَﺤَﻈﺎﺗﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮَد...•

.
.
.

.
.
.
.
.

د.ا.د هری

لیام چند تقه‌ی کوتاه به در زد، در رو باز کرد و بعد از اینکه نگاهی بهم انداخت و لبخند بیجونی زد، وارد اتاق شد...

نفس عمیقی کشیدم و دستی تو موهام کشیدم تا مرتبشون کنم و مردد سمت در قدم برداشتم...

نمیدونم چرا اما دلشوره‌ی عجیبی دارم...
نگرانم که لویی دوباره ازم بترسه و فاصله بگیره...

نگرانم که بعد از دیوونه بازی های چند دقیقه پیشم و رفتاری که با زین داشتم، بیشتر از قبل ازم متنفر شده باشه...

فکرهامو کنار زدم و به آرومی وارد اتاق شدم...
به محض ورودم حرفشون رو نصفه نیمه ول کردند و هر سه‌تاشون بهم زل زدند...

نایل کنار زین و لویی روی زمین نشسته بود و به محض ورودم از روی زمین بلند شد و تعظیمی کرد...
دست های زین دور کمر ظریف لویی حلقه شده بودند و باعث شد بی‌اختیار نگاهم روشون ثابت بمونه...

با حس کردن نگاه خیره‌ی من نگاهی به لویی انداخت و به سرعت ازش جدا شد و خودش رو روی زمین عقب کشید و ازش فاصله گرفت تا دوباره منو عصبانی نکنه...

اما لویی...با چشم های پف کرده‌اش بهم نگاه کرد و قرمز بودن نوک بینی‌ش و نفس‌های نامنظمش، نشون میداد که تا همین چند لحظه‌ی پیش گریه میکرده.‌..

آخه تو برای چی گریه میکردی لویی؟؟...

مگه تو هم داری برای به دست آوردن اعتماد و باور کسی جون میدی ولی هیچ نتیجه‌ای نمیبینی که اینطور گریه میکنی؟؟...

CONQUEREDWhere stories live. Discover now