سلام سلام بادکنکا😀🎈
عیدتون مبارک باشه😁💚💙
بیاید عیدیتون رو بگیرید🙄📌خیلی دیر شده ولی...
فرشته کوچولوم امیدوارم راحت کنار مادرت بخوابی و حواست به خواهر برادرات باشه :) 💔فکر میکردم قراره عید وقتم باز باشه یه روز در میون آپ کنم ولی فک نمیکردم یه کسکش برام برنامه بنویسه که روزی ده ساعت درس بخونم:))))
ننتون جرررررر خورد:))))
ووت و کامنت فراموش نشه💙👀
____________________________________
.
.
.
.
•ﻫَﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﻃِﺮه ﺍﯼ ﻫَﺴﺖ ﮐﻪ
ﻧَﻔﺲِ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑَﺮﺍﯼ ﻟَﺤَﻈﺎﺗﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮَد...•.
.
..
.
.
.
.د.ا.د هری
لیام چند تقهی کوتاه به در زد، در رو باز کرد و بعد از اینکه نگاهی بهم انداخت و لبخند بیجونی زد، وارد اتاق شد...
نفس عمیقی کشیدم و دستی تو موهام کشیدم تا مرتبشون کنم و مردد سمت در قدم برداشتم...
نمیدونم چرا اما دلشورهی عجیبی دارم...
نگرانم که لویی دوباره ازم بترسه و فاصله بگیره...نگرانم که بعد از دیوونه بازی های چند دقیقه پیشم و رفتاری که با زین داشتم، بیشتر از قبل ازم متنفر شده باشه...
فکرهامو کنار زدم و به آرومی وارد اتاق شدم...
به محض ورودم حرفشون رو نصفه نیمه ول کردند و هر سهتاشون بهم زل زدند...نایل کنار زین و لویی روی زمین نشسته بود و به محض ورودم از روی زمین بلند شد و تعظیمی کرد...
دست های زین دور کمر ظریف لویی حلقه شده بودند و باعث شد بیاختیار نگاهم روشون ثابت بمونه...با حس کردن نگاه خیرهی من نگاهی به لویی انداخت و به سرعت ازش جدا شد و خودش رو روی زمین عقب کشید و ازش فاصله گرفت تا دوباره منو عصبانی نکنه...
اما لویی...با چشم های پف کردهاش بهم نگاه کرد و قرمز بودن نوک بینیش و نفسهای نامنظمش، نشون میداد که تا همین چند لحظهی پیش گریه میکرده...
آخه تو برای چی گریه میکردی لویی؟؟...
مگه تو هم داری برای به دست آوردن اعتماد و باور کسی جون میدی ولی هیچ نتیجهای نمیبینی که اینطور گریه میکنی؟؟...
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...