14

10.4K 1.4K 928
                                    


هی گایز🤗

۴۰۳۶ کلمه😐
پس ووت و کامنت یادتون نره💫

یه نکته:
مدام نگید لری نداشت یا زیام نداشت این یه داستانه پس طبیعیه تو چنتا پارت اصلا لری یا زیام نداشته باشیم😁

خیلی خب پارت جدید😎

_________________________________



.  
.
.
.
.
.
.
.
.
.

   د.ا.د لیام

صدای هق هق هاشو شنیدم ،لعنت به من که باعث گریه هاشم.در و باز کردم که بیرون برم ولی قلبم مانعم شد تصمیم گرفتم برای یه بار هم که شده به حرف قلبم گوش بدم همونطور که بهش پشت کرده بودم با صدای آرومی گفتم

"حق با توعه زین...من... دوست ندارم...من فکر کنم... فکر کنم که عاشقت شدم"

با زدن این حرف، قلبم به شدت تند زد و دهنم خشک شد.
اتاق ساکت شد و دیگه صدای هق هق های زینو نمیشنیدم.
دیگه نتونستم سکوت رو تحمل کنم ، سریع از اتاق بیرون اومدم و درو بستم و بهش تکیه دادم.

حتی جرعت نکردم برگردم تا صورتشو ببینم...
من میترسم....از واکنشش میترسم...
از اینکه ازم متنفر بشه میترسم...
نکنه...نکنه با خودش فکر کنه تمام مدتی که بغلش میکردم و حواسم بهش بود، قصدی داشتم؟...

لعنتی....معلومه که قصدی داشتم‌....
قصد داشتم مراقبش باشم و عاشقش بکنم...
ولی نکنه اون فکر کنه که قصدم...

"فرمانده...با من امری داشتید؟"

با صدای طبیب به سمتش برگشتم، تعظیمی کرد و منتظر نگاهم کرد

"بله... یه پسر داخل اتاقه...زخمی شده...لطفا هر کاری از دستتون بر میاد انجام بدید تا زخماش خوب بشن"

"چشم فرمانده اطاعت میشه"

طبیب گفت و بعد از تعظیم داخل اتاق رفت و در بست.
نفس عمیقی کشیدم، باید پیش لویی برم.
هنوز دو قدم برنداشته بودم که با شک و تردید ایستادم و دوباره به سمت اتاقم رفتم.

چه جوری زینمو با اون تنها بزارم؟...
من اونو نمیشناسم، چه طوری بهش اعتماد کنم؟...
زین لباس تنش نیست...
شاید....لعنت بهش...

به سمت سرباز دم در برگشتم و نگاش کردم

"قربان... مشکلی پیش اومده؟"

"اااامممم...اره...اره راستش خب....من میترسم اون پسره به طبیب آسیب بزنه....برای همین بهتره بری تو اتاق و مواظب باشی و اگه اتفاقی افتاد سریع بهم خبر بدی....متوجه شدی؟"

CONQUEREDWhere stories live. Discover now