17

10.1K 1.5K 1.3K
                                    

هی بادکنکا 🎈😁

چطورید؟

ببخشید دیر شد، همه تقصیر مامانمه😐😑

یه لطفی بکنید قبل از شروع، پارتای قبلو که ووت ندادید ،ووت بدید 🤗😶

خیلی خب بریم😎

______________________________________

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
د.ا.د لویی

"اگه همینکارو که گفتم بکنی ،میتونیم_ "

با صدای باز شدن در حرفمو قطع کردم و دوتامون با استرس به در ورودی نگاه کردیم.

به محض اینکه لیامو دیدیم نفسی از سر راحتی کشیدم و زین هم با یه ' آخیش ' بلند خودشو رو تخت پرت کرد و دراز کشید.

لیام مشکوکانه نگاهش رو بین منو زین چرخوند و آخرش به من نگاه کرد، منم یه لبخند احمقانه زدم طوری که مطمئنم گوشه ی چشمم چین افتاد

"شما....داشتین...چیکار میکردید؟"

"هیچی...هیچی حرف میزدیم"

"اگه حرف میزدین...پس این چرا ولو شد؟"

لیام گفت و به زین اشاره کرد، سرفه ی ساختگی ای کردم تا زین بلند شه ولی از جاش تکون نخورد

"خب...آخه خیلی حرف زدیم خسته شد "

لیام نگاهی بهم انداخت ولی بالاخره بیخیال شد و اومد سمتمون. کنار زین رو تخت دراز کشید و موهاشو از صورتش کنار زد.

زین بهم نگاه کرد و قرمز شد و قبل از اینکه لیام بغلش کنه، بلند شد نشست و با خجالت سرش رو پایین انداخت.
آخی...از من خجالت میکشه!

لیام متوجه خجالت زین شد و بهش لبخند زد و از رو تخت بلند شد و روی موهای زینو بوسید، و بعد به من نگاه کرد که با یه نیشخند بزرگ نگاهم رو بین اون دوتا میچرخوندم.
سریع دستی به گردنش کشید و گفت

"خب....بلند شید....دیگه باید راه بیفتیم"

"نه...آخه چرا؟....دوباره باید یه عالمه راه بریم...من تو کل زندگیم انقدر راه نرفته بودم که تو این چند روز راه رفتم... اصلا من هنوز حالم بده نمیتونم راه برم "

زین غر غر کرد و لباشو آویزون کرد، نگام به لیام افتاد که با لبخند به زین نگاه میکرد.
من به این رفتارای زین عادت دارم ولی ظاهرا اون نمیدونه، داره با لیام چیکار میکنه!
بالاخره لیام خودش رو جمع و جور کرد و با خنده گفت

"نه زین...لازم نیست راه برید"

با این حرف منو زین با گیجی بهم نگاه کردیم.
لازم نیست راه بریم؟...
اون که قیافه ی گیج ما رو دید ادامه داد

"هری گفت بهتون اسب بدم"

چشمای منو زین از این بزرگتر نمیشد...

CONQUEREDWhere stories live. Discover now