5

10.2K 1.5K 1.4K
                                    

هی گایز 😊 چه خبرا؟

ببخشید یه ذره دیر شد خیلی سرم شلوغ بود ولی چون قول داده بودم آپ کردم😁 من یه فرشته م😇

مرسی از نظراتتون تو پارت قبل،دیگه شرط نداریم ولی شما هم نباید تنبلی کنید🤗😎

و یه نکته :حتما حتما خودتونو جای لویی بزارید و سعی کنید خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کنید این بعدا به دردتون می خوره💙

امیدوارم لذت ببرید🙂

__________________________________________

" قبلا مرده ندیدی مگه نه؟... از مرده میترسی ؟ "

البته که من قبلا مرده دیده بودم...
همین چند روز پیش جنازه ی آرون رو دیده بودم...
ولی اون مثل صحنه ی دلخراشی که الان میبینم نبود...
سر مارشال به شکل وحشتناک و منزجر کننده ای  از گردنش آویزون بود و پیوند بین اونا رو فقط چند رشته ی گوشت حفظ میکرد...

پلک هامو محکم رو هم فشار دادم سعی کردم نفس هامو منظم کنم.

"جالب شد...."

صدای خندش رو شنیدم ولی چشمامو باز نکردم...
ولی با حرفی که زد حقیقتا خون توی رگام یخ بست...

"لیام ...بیارش اینجا"

چی ؟...
نکنه اون...نکنه اون می خواد...

لیام به طرفم اومد و بازومو کشید.
بلندم کرد منو به سمت هری راهنمایی کرد ولی من به جهت مخالف چرخیدم و خواستم ازش دورشم که سریع دستمو گرفت .

خودمو روی زمین انداختم ، بدنم رو عقب کشیدم.
دستام پشت سرم بسته شده بود و نمیتونستم تکونشون بدم و این قضیه رو برام سخت تر میکرد.

قضیه رو سخت میکرد، چون من یه ترس احمقانه از بسته شدن دارم...
ترس عمیقی از محدود شدن...
از بودن تو حصار...

نمی خواستم برم پیش هری چون از نیشخندش معلوم بود فکرای خوبی نداره .

دست و پا زدم. لیام خم شد تا از روی زمین بلندم کنه.
با صدای آروم طوری که خودش بشونه با لحنی که از التماس پر بود گفتم

"نه...تو رو خدا نه...منو نبر پیشش...ولم کن..."
کمی به سمتم خم شد واونم مثل من با صدای آرومی گفت

" بهتره بلند شی... اگه عصبانی شه دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه...خودت که دیدی چه بلایی سر خدمتکارت آورد... پاشو"

یکم دیگه تقلا کردم ولی بعد از چند لحظه، به ناچار از روی زمین بلند شدم و لیام منو به سمت هری برد.
سعی کردم ترسمو نشون ندم...

ولی لعنتی مگه میشه از اون نترسید؟
مگه میشه ازش نترسید وقتی همین الان...درست جلوی چشمم مارشال و کشت؟
کسی که بهش کمک کرد وگرنه امکان نداشت پیروز جنگ باشه...

CONQUEREDWhere stories live. Discover now