49

11.6K 1.4K 1.7K
                                    

سلام سلام😁🎈

اینبار زود اومدم دلم براتون تنگ نشد😐😂💙

دوستان ساعت دوازده و نیم شب ووتا رسید به ۴۰۰ به توقع داشتید همون موقع آپ کنم؟؟😑 ترکیده ها من دانش آموزم کپه مرگم رو گذاشته بودم😑🎈🤞🏼

بچه های خوبی باشید و با ووت و کامنت بهم انرژی بدید تا منم زود زود آپ کنم😀✋🏾

امیدوارم دوست داشته باشید😌💙

_______________________________

[ من چنان غرق شدم در تو
که پیدا شدنم ممکن نیست!..]

.
.
.
.
.
.
.
.

د.ا.د هری

پاهامو تو شکمم جمع کردم و دستام رو دور زانوهام حلقه کردم... خودم رو کج دیوار جدا دادم و به قلبم چنگ انداختم تا شاید دردش خوب بشه...

اما دردی که روی قلبت میشینه به این سادگی خوب نمیشه و با هر بار نفس کشیدن و فکر کردن بهش، بیشتر تیر میکشه و درد میگیره...

چه جوری قراره برای لویی جبران کنم و بهش نزدیک بشم وقتی تا این اندازه از من میترسه و وحشت داره؟؟...

هنوز چند دقیقه هم نگذشته بود که در با شتاب باز شد و به دنبال اون، لیام سراسیمه وارد راهرو شد و با چشم های نگران به اطراف نگاه کرد...

رنگش کمی پریده بود و از استرس به نفس نفس افتاده بود، اما زمانی که چشم هاش رو توی سالن چرخوند و من رو کنج دیوار دید، آشکارا نفس راحتی کشید و لبخند بیجونی کنج لبش نشست..

مطمئن بودم که میاد....
هرچقدر هم که بد باشم و اذیتش کنم، اون باز هم مراقبمه و به خاطرم هر کاری میکنه!...

و حتی زمانی که حق با اون باشه باز هم کوتاه میاد تا نکنه یه وقت بیش از حد عصبی بشم و بهم حمله دست بده..

به خوبی بیاد دارم که آخرین بار، حدود چهار ماه پیش به خاطر دزدی‌ای که توی قصر شده بود، هرمن جلوی تمام وزرا و پدرم تحقیرم کرد...
و وقتی از کاخ اصلی برگشتم مثل دیوونه ها سر لیام داد و بیداد میکردم که چرا حواسش به امنیت قصر نبوده...

و اون هم از عصبانیت حرف‌هایی بهم زد که باعث شد حمله‌ی عصبی بهم دست بده و دو هفته‌ی کامل مثل یه جنازه روی تخت بیفتم..

تمام اون چند روز بدون اینکه حتی یه ثانیه از کنارم تکون بخوره، مراقبم بود، کارهام رو انجام میداد و با اینکه من توانی برای حرف زدن نداشتم، اون مدام باهام حرف میزد و سعی میکرد حالم رو خوب کنه...

CONQUEREDWhere stories live. Discover now