سلام و علیکم و بادکنکم😬🎈
(تاثیرات محرم)چطورید؟🤗
کاور عکس هرمنه 🙄💦
اول از همه غر نزنید که دیر آپ شد چون درگیر بیرون بودم و اینکه این پارت برای خودم مهم بود دوست داشتن خوب درش بیارم🤧😎💦
۸ هزارتاست😑
ستاره رو انگشت نکنید انگشتتون میکنم
همونطور که میدانید اول مهر از رگ گردن به شما نزدیک تر است🔫😶
بنابراین همتون این پارتو سریع ووت بدید که تو این دو سه روزه یه پارت دیگه هم بزارم وگرنه میره دو هفته دیگ😐💦هر وقت ووتا بالای ۴۰۰ تا شد میزارم😊🤷🏻♀️
اما حالا😈💦
خطر ترکیدن😶 بادهای خود را تنظیم کنید و برای اطمینان با خود سوزن بیاورید🎈💦😎
___________________________________.
.
.
.
.
.
.
.
.
.د.ا.د لویی
با باز شدن درهای بزرگ سالن، موجی از گرما به صورتم برخورد کرد ولی چیزی از سرمای وجودم کم نکرد.
سرمایی که با فکر کردن به آینده ام تو وجودم شکل گرفته و حالا با دیدن چشمهایی که روی ما ثابت بود، بیشتر شد و خون رو توی رگ هام منجمد کرد
نفس های منقطع و بدن لرزونم، نشون دهنده ی حال داغونم بود. حس کردم که هری، سرش رو سمتم برگردوند ولی من بدون تغییری تو حالتم، به چشم های کنجکاوی نگاه کردم که منو زیر نظر گرفته بودند
دستهای گرمی که روی کمرم قرار گرفت باعث شد از بهت، در بیام و به چشم های سبزش نگاه کنم...تو چشمای سبز هری، همیشه انقدر احساس وجود داشت..؟
لعنت به من، که انقدر تو احساس چشمهاش غرق شدم، که متوجه ی قطره ی اشکی نشدم که روی گونه هام سر خورد..!
چشمهای سبزش مسیر اشکم رو دنبال کرد و با چکیدنش روی زمین، پلکهاش رو محکم فشار داد و وقتی بازشون کرد...دیگه حسی ندیدم...!
گوشهام کر شده بود و فقط زمزمه ی ضعیف و نامفهوم هری رو شنیدم که بهم فهموند باید حرکت کنم.
نگاهم رو دوباره به سالن بزرگ رو به روم دادم، فشار دستهای هری روی کمرم قفل پاهامو باز کرد و اولین قدم رو برداشتم.
حس کسی رو داشتم که با پای خودش به سمت مرگ میره ولی مگه من توانی برای مبارزه با سلاخهام داشتم...؟!
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...