25

12.5K 1.6K 2.2K
                                    

سلام و علیکم و بادکنکم😎🎈

بترکید همتون😐😑
یعنی تا تهدیدتون نکنم نباید ووت و کامنت بزارید؟



"سوزن آمون بر کسانی که می خوانند و ووت و کامنت نمیگذارند...از نویسنده حمایت کنید باشد که رستگار شوید"

سوره ی بادکنک آیه ی ۸۵ 🙄💦


😎هشدار💦

زیام این پارت خیلی کیوت شده و من موقع نوشتنش رنگین کمون بالا می اوردم😑🌈 خلاصه حواستون باشه



خب بریم پارت جدید💦😈

________________________________





.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

د.ا.د لیام

هر چی دور و برم رو نگاه میکنم نه اثری از زین میبینم نه اون سربازی که زینو بهش سپردم.

موجی از نگرانی تو قلبم میپیچه و به این فکر میکنم که نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟...

اگه مثل سری قبل اذیتش کنن چی؟...

وقتی یه نفر رو دوست داشته باشی تازه میفهمی که چقدر زندگیت بدون اون مسخره بوده...

اونوقت، حتی اگه یه لحظه هم اونو نبینی دلت شور میزنه که کجاست؟...چیکار میکنه؟...

و الان دارم نگران میشم که چرا زینو پیدا نمیکنم؟...


با دقت اسیرا رو نگاه کردم ولی هیچکدوم زین من نبودن، سمت یکی از سربازا رفتم به محض دیدم تعظیم کرد، همونطور که با نگرانی دور و بر رو نگاه میکردم گفتم


" تو زینو ندیدی؟....همون پسره که همش همراه من بود؟"

"چرا...تقریبا یه ساعت پیش بود که کل لشگر رو گذاشته بود رو سرش از بس داد و بیداد کرد....فکر کنم فینیس بردش اخر لشگر"


سری تکون دادم و به سرعت سمت عقب لشگر حرکت کردم.
خدا میدونه تو این یه ساعت چی بهش گذشته...

من تو این یه ساعت پیش لویی بودم و از وضعش خبر داشتم ولی اون...
خدا میدونه که چقدر اضطراب داشته و نگران لویی بوده...


به ته لشگر میرسم ولی خبری ازشون نیست ،دیگه واقعا دارم نگران میشم، کجا رفتن...؟

با عصبانیت سمت گروهی از سربازا، که روی زمین نشسته بودند، رفتم.
با دیدنم سریع بلند شدند و برام تعظیم کردند.با صدای بلندی که به خاطر کلافگیم بود گفتم

" اون پسر بلژیکیه کجاست؟....همونی که گفتن لشگرو رو سرش گذاشته بود؟"


به هم دیگه نگاه کردن تا اینکه یکیشون به چادری که کمی دورتر از ما بود اشاره کرد و گفت

CONQUEREDWhere stories live. Discover now