35

11.8K 1.6K 2.2K
                                    

  هی بادکنکا😊🎈

چه خبرا از درس و مدرسه و دانشگاه؟🤔

گایز من گفته بودم سرم شلوغه با این حال یه هفته ای آپ کردم دیگه😐😑

۶۰۰۰ کلمست😃


و اینکه...
حمایت ها نسبت به قبل خیلی کم شده، اگه ببینم حمایت نمیکنید، مجبورم بقیش رو بزارم برا تابستون😶😐

ووت و کامنت بزارید🤦🏻‍♀️😩

کلی حرف داشتم ولی چیزی یادم نیست😶😑


لتس گو😎💦

___________________________________

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

د.ا.د لیام

تمام تنم میلرزه...حرف های لویی یه لحظه از ذهنم بیرون نمیره و با فکر کردن بهشون، بغض بدی به گلوم چنگ میزنه و از هری، متنفر میشم.

حق نداشت جواب خواهش های لویی رو اینطوری بده...حق نداشت گریه‌هاشو ببینه و چیزی نگه...این فقط یه جنگ ساده بود، اما هری واقعا لویی رو دشمن خودش میدونه..!

مگه اون پسر چیکارش کرده؟...

جز اینکه تو این یه ماه، هری بارها و بارها غرورش رو شکست ولی اون حرفی نزد...

تمام بدنش زیر مشت و لگد‌های هری، کبود و زخم شده بود ولی به خاطر ترسی که از هری داشت، دم نزد و باز هم ازش اطاعت کرد...

هری اونو برده‌ی خودش کرد، باهاش خوابید و کاری کرد، که لویی فکر کنه یه هرزست...

هری اون پسر رو کشت....نابود کرد...غرورش رو شکست و بهش درد داد و حتی حاضر نشد بهش نگاه کنه..!

پاهای سستم رو دنبال خودم میکشم و نفس نفس میزنم...
چرا حرفای سادش هم، داشت روحم رو آتیش میزد..؟!

از راهروی طولانی‌ میگذرم، درهای بزرگِ رو به روم و دوتا سرباز جلوی در هم نمیتونه مانع من بشه، من باید هری رو ببینم.

می خوام تو صورتش نگاه کنم و بهش بگم چقدر عوض شده، بهش بگم یازده سال پیش این نبود.
اون خوب بود...مهربون...با گذشت...!
لبخند روی لباش هیچ وقت پاک نمیشد و برق خوشحالی همیشه تو چشمای سبزش بود..!

بدون توجه به دو تا سرباز جلوی در، که توی این دو روز، اجازه ندادن هری رو ببینم، راه خودم رو پیش گرفتم و با جدیت سمت در رفتم.

دستمو روی دستگیره گذاشتم اما قبل از اینکه در رو باز کنم، مچ دستم اسیر دست یکیشون شد. دیوونه تر از اونی هستم که تو این موقعیت، به چیزی فکر کنم.

دستم رو سمت خودش کشید و از دستگیره جدا کرد. با غضب، سرم رو سمتش برگردوندم و چشمای عصبی و داغونم رو بهش دوختم.

CONQUEREDWhere stories live. Discover now