کسی هست یا همتون ترکیدید؟؟😐✋🏿
چطورید بادکنکا😭👋🏾
دلم براتون سوراخ شد😐🎈
صف وایسید بادتون کنم جون بگیریدگایز این پارت واقعا واقعا واقعا خیلی مهم و وقت گیر بود.
سر نوشتنش واقعا پاره شدم چون هم خیلی مهم بود، هم خیلی طولانی...😓😣۱۲۱۱۰ کلمه😑😐
میفهمید؟؟میفهمیییییددد؟؟؟سر نوشتن کلمه به کلمه ی این پارت به فاک رفتم پس اگه شما هم به فاک نرید به فاکتون میدم😐✋🏿(صلوات)
لطفا و خواهشا ووت و کامنت بزارید تا خستگیم در بره و انرژی داشته باشم بقیش رو بنویسم😔❤
❌
این پارت خیلی مهمه و همه ی توجه و احساستون رو میخوام. پس اگه انرژی ندارید یا حالتون خوب بعدا بخونیدبه اندازه ی کل این دو هفته زر زدم😐✋🏿
اوکی بریم😎💦
____________________________________
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.د.ا.د هری
"وقت پذیراییه هرولد!"
هرمن با نیشخندی که از لبهاش جدا نمیشد گفت و آخرین گاز رو، به سیبی که توی دستش بود زد.
چند ثانیه زمان برد تا موقعیتی که توش بودیم رو درک کنم. کلافه نفس نفس زدم و با استرس به هرمن نگاه کردم.
افکار منفی، با بی ملاحظگی از هر طرف بهم حمله میکردند و همشون در نهایت به یه اسم ختم میشدند...لویی!..
لب های خشکم رو به آرومی باز و بسته کردم و صدایی که، از اول تو گلوم قفل شده بود رو آزاد کردم
"ای_اینجا چه خبره؟"
لعنت...لعنت...لعنت به لرزش صدام و قلب ناآرومم..!
هرمن به آرومی سرش رو چرخوند و بالاخره نگاهش رو، از لویی گرفت و به چهره ی آشفتم نگاه کرد.
لویی زیر سنگینی پای هرمن، که روی شونه اش بود میلرزید و تعادل نداشت، اما هرمن بی توجه به موقعیتش، با آرامشی که روحم رو می خورد گفت
" چه خبری باید باشه هرولد؟...گفتم که!...وقت پذییراییه!"
بهم نگاه کرد و گوشهی لبهاش بالا رفت و به حال آشفتم نیشخند زد...اونقدر آروم بود، که انگار تمام زندگیش رو منتظر بوده تا امشب و تو این لحظه عذابم بده!...
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...