CONQUERED

45

سلام بادکنک ها🙄🎈

چطورید عشق های من؟؟😶❤

خیلییییی دیر شد میدونم. ولی درگیر یه سری مسائل شدم که خیلی اذیتم کرد و خلاصه نشد که بنویسم🙃

یه توضیح🙄
زیام+نایل نوشتم و بالای ۱۲ هزار کلمه شد برای همین دوتاش کردم. دقت کنید که پارت بعد کاملا آمادست و مثل سری قبل قرار نیست پاک بشه😑✋🏾

یکیش رو الان میزارم و یکیش رو زمانی که ووتا به ۴۰۰ رسید و کامنت به یک کا. خلاصه اینکه هر چی دیر تر برسونید لری دیر تر گذاشته میشه.

زود ووت و کامنت بدید که تا فردا اون پارت رو هم بزارم و بعدی لری باشه چون براشون نقشه های شوم دارم🙄✋🏾

تقدیم به همه مخصوصا زیام شیپرهایی که میخواستن سوزنم کنن🙄💛❤

همین دیگه لذت ببرید😙😅

_____________________________________

 
.
.
.
.
.
.
.
.

د.ا.د لیام

"چه خبر شده نایل؟؟"

با نگرانی پرسیدم و سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم...سربازا با شنیدن صدام، از جلوی راه کنار رفتن و برام تعظیم کردند ولی تو این لحظه، تعظیم کردن اونا کمترین اهمیت رو برام داشت...

همین چند دقیقه پیش بود که یکی از سربازها، سراسیمه به خزانه اومد و گفت که مشکلی برای زین به وجود اومده...

و اون لحظه بود که بدون اینکه به چیز دیگه‌ای فکر بکنم، تمام مسیر رو تا بخش شرقی دویدم تا ببینم چه بلایی سر زینم اومده...

صدای داد و بیداد و مشت‌هایی که بی‌وقفه به در کوبیده میشد، کل راهروی بخش شرقی رو پر کرده بود و برای ثانیه‌ای هم ساکت نمیشد...

اون...اون صدای زینه؟؟..

نایل با شنیدن صدام، سریع سمتم برگشت و صورت داغون و خستش رو بهم دوخت و همونطور که موهای طلاییش رو با حرص چنگ میزد، با عصبانیت گفت

"چه خبر شده؟؟...تازه داری میپرسی چه خبر شده؟؟؟... اخه شتر!...آدم قحط بود که عاشق این روانیه وحشی شدی؟؟... به خدا اگه عاشق هرمن میشدی، خطرش کمتر از این بچه گربه بود!"

نایل با حرص جیغ و داد کرد و با شنیدن داد و بیداد بلند زین از که ثانیه‌ای آروم نمیگرفت، با عصبانیت لگد محکمی به در زد...

صورتش از حرص خوردن زیاد قرمز شده بود و مشخص بود که الان تواناییه کشتن یه نفر رو داره!...

شوکه شده از حرف نایل به سربازهای کنارم نگاه کردم تا مطمئن بشم که یه وقت، سربازی از کاخ اصلی یا کاخ هرمن بین اونا نباشه وگرنه میکشنمون!....