سردرگمی..
حسی که این چند روز روح خسته ام را احاطه کرده.همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که حتی فرصت نکردم یکبار دیگر درموردشان فکر کنم و من دوباره تنها شدم...
مادرم رفته بود...دو روز پیش هم خبر کشته شدن پدرم رسید .تنها کسی که همیشه پشتم بود.
دیگر کم کم باید باور کنم که زمانه می خواهد تنها "سایهام" پشتم باشد...
اما وقتی به پشتم نگاه میکنم ،دیگر سایه ام را هم نمیبینم...
از پنجره ی عمارتم به سرزمینی نگاه میکنم که از امروز تحت فرمان منه...*فلش بک_دوماه قبل*
مثل هر روز در قصر رفت و آمد زیادی به چشم می خوره ومن باز بیخیال از این همه تنش ،قهوه م رو سر میکشم .
"بیا تو"
در باز شد و زین با همون لبخند همیشگیش وارد اتاق شد.
"صبح بخیر عالیجناب ببخ_"
"زین،چندبار باید بگم که به من نگو عالیجناب ،چرا نمیفهمی؟اگه یکبار دیگه بشنوم ،مجبور میشم از مارشال بخوام بهت بفهمونه"
سرمو بالا گرفتم تا بهش نگاه کنم ، چشماش گرد شده بود و دهنش باز مونده بود.
خب اون نباید به من میگفت که از مارشال میترسه من آدم سواستفادگری هستم!
وقتی نگاه خیره ی منو رو خودش دید سریع خودشو جمع و جور کرد و با لکنت گفت
"امم...چشم... دیگه نمیگم... قول_قول میدم"
"خوبه...کارم داشتی؟"
"بله....پدرتون دستور دادند به دیدنشون برید،فک کنم در مورد لشگرکشیِ ایالت غربی آلمان باشه"
"باشه. میتونی بری"
تعظیم کرد و خواست برگرده که... به گلدون بزرگ کنار در خورد و اونو شکست...
"هههعع..."
باصدای بلندی گفت و سرش و اورد بالا و به من نگاه کرد. من با یه اخم غلیظ بهش زل زدم.
چند لحظه همونجوری بهم نگاه کرد بعد... سریع درو بازکرد فرار کرد!
چشمام گرد شدن توقع نداشتم فرار کنه. از اینکه بعدا قرار چه جوری تنبیهش کنم لبخندی به لبام نشست.تقصیر من نیست اون خیلی بامزه و دست و پاچلفتیه!
اون روزی که توی بازار برده فروشا دیدمش با خودم فک کردم به این قیافه نمیخوره برده باشه ، اون واقعا زیبا بود و من هم همیشه کمال طلب بودم پس خریدمش.
از اونجا که با لباس مبدل بیرون رفته بودم تا بین مردم شناخته نشم، اون نفهمیده بود که من مقام سلطنتی دارم و... خب منم بهش نگفتم :)
اون فکر میکرد که من خودم ،بردم و اونو برای اربابم خریدم. کل مسیر داشت در مورد اینکه چقدر سر ارباب قبلیش بلا اورده حرف میزد و می خندید و از من میپرسید که ارباب جدیدش چه طوره.
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...