سلام بر بادکنک ها😀🎈خوبید یا همتون ترکیدید؟؟😅🖐🏽
دلم براتون تنگ شده بود جدا😑🤞🏼
دیر شد. میدونم. ولی غر بزنید با سوزن ازتون پذیرایی میکنم چون ۸۰۰۰ کلمست😑📌
راستی شما Brits رو دیدید؟؟
طبق آماری که دادن لیام بیست کا جلوتر بود ولی در کمال تعجب باخت🙃💔
دست های پشت پرده😑🖕🏾بیخیاااااااال....
ووت و کامنت یادتون نره😎💦👀
______________________________________
.
.
.
.
.
.
.
.د.ا.د هری
"بهت گفتم بخورش!"
"ن-نه...نه هری-من نمیخوام..ولم کن"
"لویی داری عصبیم میکنی...زودباش این کوفتی رو بکن تو دهنت!"
"نه...اذیتم نکن"
"لوووویی!!!"
"نه!!"
"به جهنممممم!!"
با صدای بلندی تو صورتش داد زدم و قاشق پر از غذا رو با حرص توی سینی کوبیدم و از روی تخت بلند شدم...
با کلافگی به موهام چنگ زدم و چند قدم بی هدف توی اتاق برداشتم تا خودم رو کمی آروم کنم...
مشکل این پسر چیه؟؟...
چرا فقط نمیتونه مثل آدم به حرفم گوش بده و انقدر عصبیم نکنه؟؟..واقعا نمیفهمم برای چی لج کرده و غذا نمیخوره...
ولی همینقدر میدونم که توی این هشت، نه روز، به خاطر اون جاستین حرومزاده غذای درست حسابیای نخورده و اگه هم چیزی خورده باشه، در حدی بوده که از گشنگی نمیره!...اون بیش از اندازه ضعیف و لاغر شده، طوری که میشه تک تک استخوون های بدنش رو که فقط با یه لایه پوست پوشیده شدن، دید...
مدام سرش گیج میره و چشماش سیاهی میره و با این وضعیت، من واقعا درک نمیکنم که چرا غذا نمیخوره!!...
صدای در زدن توی اتاق پیچید و باعث شد با صدای بلندی 'چند دقیقه صبر کنی' بگم و نفس حرصیای بکشم...
در حال حاضر کوچکترین چیزی که برام مهمه، اون آدم مزاحم پشت دره که این موقع شب باهام کار داره!..پلک هامو روی هم فشار دادم و بعد از چند لحظه، سرم رو چرخوندم و نگاهم رو به لویی دادم، که خودش رو گوشهی تخت جمع کرده بود...
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...