7

9.2K 1.4K 1.2K
                                    


هی گایز😎دلم براتون تنگ شده بود😚
پارت جدید 😁

لطفا 😐

ووت و کامنت یادتون نره🤗

_____________________________________

.
.
.
.
.

"همین جا اردو میزنیم "

صدای لیام باعث شد هممون نفسی از سر راحتی بکشیم.
از صبح که راه افتادیم تا همین الان که هوا تقریبا تاریک شده یکسره راه رفتیم.

دیگه پاهامو از شدت خستگی حس نمی کنم. زین هم دست کمی از من نداره.
اما چیزی که بیشتر از همه منو اذیت میکنه دستامه که از صبح پشت سرم بسته شده و به من احساس خفگی میده.

فقط امیدوارم وقتی مستقر شدیم دستامو باز کنن چون اگه چند ساعت دیگه هم بسته باشن قطعا میمیرم.

سربازا همه ی اسیرا رو کنار هم نشوندن و ماهم بینشون نشسته بودیم . دورتادورمون سرباز واستاده بود که یه وقت فرار نکنیم

تقریبا یه ساعتی همونجا نشسته بودیم ،چند تا چادر برپا کرده بودند که احتمالا برای منصبدارهای لشگر بود.
یه چادر دور تر از بقیه بود و از بقیه بزرگ تر و مجلل تر بود، احتمالا برای هری بود.

همینطور که دوروبر رو نگاه میکردم متوجه ی زین شدم که سرش رو روی شونه ی من گذاشت و غرغر کرد

"خسته شدم...فک کنم تو طول عمرم انقدر راه نرفته بودم که امروز رفتم...حالا چی میشد وسط راه یه استراحت کنیم؟... فرانسه فرار میکرد؟"

همینجوری غر میزد و بهونه میگرفت، سرش رو بلند کرد و رو در رو باهم حرف می زد و منم تمام حواسم به اون بود

" میدونی لویی...یه حسی بهم میگه این شاهزادهه دیوونس آخه آدم انقدر عوضی میشه؟...من میگم اینا دارن ما رو برا_"

یهو حرفش رو قطع کرد و با چشمای درشت شدش به پشت سرم نگاه کرد.

یه لحظه تمام بدنم یخ کرد...
نکنه...نکنه هری باشه؟...
نکنه دوباره می خواد اذیتم کنه؟..
از استرس اینکه نکنه هری باشه و باهاش رو در رو بشم حتی سرم رو بر نگردونم ...

" سلام "

صدای آشنای لیام باعث شد یه نفس عمیق بکشم و به سمتش برگردم.
بهم لبخند زد ولی من هرچی تلاش کردم جواب لبخندش رو بدم نتونستم و با صدای ضعیفی جواب سلامش رو دادم.

"ببینم...تو... خوبی؟...حالت بهتر شد؟"

از زین پرسید ولی زین چشماشو چرخوند ، سرش رو به طرف دیگه ای کج کرد و زیر لب غر غر کرد.
لیام از حرکت زین ناراحت و شد و به زین اخم کرد ، خطاب به من گفت

CONQUEREDWhere stories live. Discover now