سلام به همه بادکنکا🎈😎✌🏼
چه طورید ترکیدهها؟؟😌💙
بیاید در آغوش مادر ببینمتون☺📌
ننه بالاخره از غارش در اومد😂✋🏼
شرمنده اگه نگرانتون کردم، تمام برنامههام به هم ریخته، کارهام مونده، همه چی قاطی شده و کلا حسابی درگیرم ولی با یه پارت که اومدم که اصلا نگوووووو
🚶🏻♀️🚶🏻♀️من باز رکورد زدم😂💙
۱۴ هزار کلمست🤦🏻♀️😂ناموسا اگه حس ندارید کلش رو تو یه روز نخونید😂
حواسم هست آخر پارتهای طولانی انرژی ندارید🤨
پشیمونم نکنید📌😒❌
نویسندهها، پایین باهاتون کار دارممواد مورد نیاز:
دستمال کاغذی به مقدار زیاد
آب قند
شخص دیگر جهت آرام کردن شما😌نترسیدا😂
از اون پارت آرووووما براتون نوشتم☺📌بریم پاره شیممممم😀💦
_____________________________
(آنچه گذشت😑😂)
هرمن برای ترسوندن هری و لویی براشون چشم یه نفر رو فرستاد پس لیام و هری به قصرش اومدن تا باهاش حرف بزنن و بهش هشدار بدن که نزدیک لویی نشه. ولی اون حرفایی زد که باعث شد هری عصبانی بشه و تو صورتش مشت بکوبه....
.
.
..
.
• من آغشته به دردم...
یا مرا بُکش و از این درد رهایم کن...
یا دوستم بدار و درمانم شو!...•.
.
.
.
.
.
.
د.ا.د هری"بهش بگو...من چشمهاش رو خیلی دوست دارم!"
هرمن گفت و همین حرف کافی بود تا خونم به جوش بیاد و بدون اینکه حتی به عاقبت کارم فکر بکنم با نهایت خشم و نفرت به سمتش برگردم...
و این من بودم که ثانیهای بعد، بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم...دست مشت شدم رو با تمام توان توی صورت هرمن کوبیدم!!!...
هرمن دادی از سر درد و شوک کشید و بیاختیار چند قدم عقب رفت... بدون اینکه حتی چیزی ببینم و به چیزی فکر کنم، مثل تمام وقتهایی که جنون، اختیارم رو ازم میگیره، دوباره قدمی به سمتش برداشتم...
ولی قبل از اینکه بهش برسم و دوباره بهش آسیب بزنم، لیام به خودش اومد و سریع جلو ایستاد و با گرفتن بازوهام مانع حرکتم شد...
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...