به به سلام بر بادکنکا😎🎈
چه خبر از زندگی؟😐🖕🏾گایز متاسفم که دیر شد ولی واقعا وقت نمیکنم بنویسم
😪😩با اینحال از وقت استراحتم میزنم و تایپ میکنم پس شمام لطفا ووت و کامنت بزارید تا خستگیم در بره☺💕
راستی یادکنکا😶🎈
من یه تریلر برای فف درس کردم که خیلی دوس دارم ببینیدش، اگه پیج بزنم و بزارمش، میاید ببینیدش؟
پلییییییز👀❤
یا نمیبینید عن میشم؟!😐😑
بسه دیگه....لتس گو😁😅
_____________________________________
..
.
.
.
.
.
.
.
.
.د.ا.د لیام
دوباره و دوباره....!
مثل تمام دو ساعت گذشته، توی اتاق راه میرم و منتظرم تا هری، از کاخ هرمن برگرده، ولی فعلا خبری نشده.
لبام رو داخل دهنم کشیدم تا با گاز گرفتنشون، خودم رو آروم کنم و از نگرانیم کم کنم.ولی واقعا نمیشه!... از دیشب که اون نامهی لعنتی به دستمون رسید، نگرانیه عجیبی تو دلم موج میزنه و روحم رو میخوره.
چون با شناختی که از هرمن دارم، میدونم پیشنهاد خوبی برامون نداره...مخصوصا که خواسته تنها، هری رو ببینه..!
کلافه آهی میکشم و موهامو با بیحوصلگی کنار میزنم اما با شنیدن صدای در، سریع چشمام درشت میشه و بدون مطلعی اجازهی ورود میدم.
فقط امیدوارم که هری برگشته باشه...
البته با خبرهای خوب..!بعد از چند لحظه، دیلان وارد اتاق شد و بعد از تعظیم کوتاهی که کرد، گلوش رو صاف کرد و به آرومی گفت
" فرمانده...جناب هوران، همراه اون خدمتکار جَوون اومدند و اجازهی ورود میخوان، دستورتون چیه؟"
با تموم شدن حرفش، آهی کشیدم و امیدم برای برگشتن هری نابود شد...یعنی واقعا حرفشون انقدر طول میکشید..؟
پلکهامو رو هم فشار دادم و ناخوداگاه به اون گربه کوچولوی پشت در فکر کردم و لبخند زدم....
تو این سه روز، انقدر درگیر لویی و قضیهی اعدامش شده بودم، که اصلا وقت نکردم زین رو ببینم.فقط همون روز اول، به نایل سپردمش و خواستم مراقبش باشه، هرچند که خیلی دلم براش تنگ شده، ولی الان وقت دیدنش نیست..!
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...