سلام بادکنکا😭🎈❤
قربونتون برم دلم براتون سوراخ شد، بیاید یکی یکی سوزنتون بکنم🎈🙄🖕🏼
ننه بادکنکی رو ببخشید میدونم دیر شد ولی مادربزرگم اکتفش شکست و مجبور شدیم بریم شهرستان😐🙄👌🏼
در نبود امکانات و اینترنت، تو راهروی بیمارستان نشسته بودم براتون فف تایپ می کردم 💦🙄
خلاصه حرف بزنید بادتون رو خالی میکنم😁😎
ولی ۶۵۳۴ کلمه نوشتم😐🙏🏻
ووت و کامنت بزارید که خستگیم در بره😊🎈
همین دیگه فقط بادهای خود را تنظیم کنید💙🙄
___________________________________
.
.
.
.
.
.
.
.
.د.ا.د لویی
و هفده...
هفدهمین بار...
هفدهمین باری که هری، سرش رو بر میگردونه تا از بودن من،پشت سرش مطمئن بشه...!ظاهرا اون دو روز که فرار کرده بودیم، حسابی عصبی و کلافش کرده و الان نگرانه که نکنه دوباره فرار کنم..!
برای همین هر چند دقیقه یه بار برمیگرده و بهم نگاه میکنه ولی به نظرم لازم نیست...
نه تا وقتی که به چهار تا سرباز دستور داده دقیقا پشت ما راه بیان تا اگه خواستم فرار کنم، بگیرنم..!
و مهمتر از اون، وقتی افسار اسبم دستشه و منو دنبال خودش میکشه..!
صبح، موقع حرکت، دستور داد بهم اسب بدن چون فکر میکرد راه رفتن طولانی برای وضعیت تنفسم بد باشه.
از اونجایی که دیروز غرق شده بودم و برای چند دقیقه نفس نمی کشیدم..!بعد از گفتن این حرف، نگاهی بهم انداخت که میگفت 'باید به خاطرش ازم ممنون باشی'...
ولی کاش میفهمید اینکه دیروز غرق شدم و نفس نمیکشیدم تقصیر خودش بود...
اگه دستامو نمی بست می تونستم خودمو از توی رودخونه نجات بدم...
با کلافگی نفسم رو بیرون میفرستم...به هری که جلوی من روی اسب نشسته نگاه میکنم و وقتی مطمئن میشم حواسش بهم نیست، دستای خشک شدم رو پایین میارم و به خاطر برگشت خون بهشون، نفس لرزونی میکشم.
آروم ماساژشون میدم و انگشتامو چندبار باز و بسته میکنم تا از این حالت خشک شده و بی حس در بیاد و آروم زیر لب ناله میکنم
" بهت اجازه دادم دستاتو پایین بیاری؟"
با صدای بم هری، نگاهم رو از دستام گرفت و به چهری جدیش دادم. سرش رو برگردونده بود و با اخمی که داشت بهم نگاه میکرد و این...
این هجدهمین بار..!
YOU ARE READING
CONQUERED
FanfictionI changed that Monster, just for YOU..! ❌هشدار❌ ۱-فنفیک با فاصلهی زمانی نسبتا زیادی آپ میشود. ۲-این یک رمان طولانی است؛ اگه حوصلهی داستان طولانی ندارید، این فنفیک را شروع نکنید. ۳-این یک فنفیک "بیدیاسام" نیست اما دارای محتوایی است که ممکن است ب...