"بعد با همین دارت تو صورت فاکیش میزنم و میدونی چیه؟ اون تو چشماش فرو میره و تا ابد کور میشه"
راجر در حالی عکس دیلن و تو گوشی نگاه میکرد گفت و شایا فقط چشماشو تو حدقه چرخوند و جامش رو به لباش نزدیک کرد.
شایا وقعا براش عجیب بود که رفاقت اون دوتا چجوری یک شبه به همچین دشمنی تبدیل شد.
شایا از وقتی یادش میومد دیلن تو خونشون بود و یا اونو راجر و زین تمام وقتشونو خونه آبرین ها میگذروندن،
راجر و دیلن بهترین دوستایی بودن که شایا تا بحال دیده بود و حاضر بود قسم بخوره اون زمان راجر حاضر بود جونشو پای دیلن بزاره.
اما دو سال پیش همه چیز به طرز عجیبی پاشیده شد، وقتی مشخص شد همه این روابط تنگا تنگ فقط و فقط به یه دلیل بود که یک سرش به شایا و یه سرش به دیلن ختم می شد.
زندگی اونا تا الان طبق برنامه پیشرفته بود و الان پدرشون ازشون میخواستن تا به ازواج بهم رضایت بدن.
یه ازدواج پر از سود برای هر دو خانواده اما، این وسط زندگی دو نفر کاملا از هم میپاشید، البته که شایا به عشق اعتقاد نداشت.
اما، هیچ وقت هم نمیخواست یه زندگی مثل یاسر و تریشا داشته باشه، یه زندگی بدون ذره ای عشق و علاقه که فقط و فقط بخاطر سود صورت گرفته.
و طبیعتا نمیخواست مثل مامانش بعد از چهارده سال و تو اوج جوونی بدون تجربه هیچ عشقی بمیره و البته که دیلن هم نمیخواست با همبازی بچگیش ازدواج کنه.
پس بلاخره اونا با حمایت های جوانا تونستن جلوی اجبار این ازدواجو بگیرن، اما هیچ چیز نتونست جلوی حس بد لویی و راجر و زین و نسبت به آبرین ها بگیره.
"تو که قرار نیست اون قرار داد مزخرف رو قبول کنی؟"
زین در حالی که سرشو به راجر تکیه داده بود و پاهاش و رو میز میذاشت پرسید.با همه اینا، یاسر و الکس ابرین تمام تلاششونو میکردن تا شایا و دیلن و تو شرایطی بذارن که پیش هم باشن و در اخر اون دوتا با خواست خودشون ازدواج کنن.
مسخره بود...شایا شونه ای بالا انداخت و گفت "دیلن گفت خودش حلش میکنه"
راجر "تو کی با اون حرف زدی."
شایا بی حوصله نگاهی به راجر کرد و وقتی سیگار راجر و از دهنش در اورد و لای لبای خودش گذاشت غرید "خفه شو راجر"
زیاده روی های اون دوتا دیگه حال شایا رو بهم زده بود.چشمای زین داشت گرم می شد و اون اصلا نمیخواست توی اون کلاب حال بهم زن خوابش ببره، بعد از قضیه صبحانه اون سه تا انقدر غر زده بودن و دنبال راهکار هایی برای نگه داشتن لویی گشته بودن که نایی براشون باقی نمونده بود و در اخر مثل همیشه کلابی پیدا کرده بودن تا بتونن با نوشیدن از این اوضاع نابود بیرون بیان.
YOU ARE READING
The doomed
Fanfictionبه تئاتر تاملینسون ها خوش اومدید. برای ادامه بقا ، قوانین رو رعایت کن .یک ،به هیچ کس اعتماد نکن.دو، نقطه ضعفی برای خودت باقی نذار و سه تا میتونی از بیننده ها سوءاستفاده کن.حالا باید نقابی از بی نقصی به چهره بزنی و نذاری کسی بویی ببره اینجا واقعا چه...